پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۱۰ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

۱۷۱۸

دوشنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۱، ۰۳:۵۸ ب.ظ

۱.نمی‌دانم مادرم چطور ۲۰ و خورده ای سال است که هر روز صبح تا بعد از ظهر سر کار می رود. نزدیک به ۸-۹ روزِ کاری ست [با حساب تعطیلی ها تقریبا سه هفته] از صبح تا ساعت ۱ می روم پایگاه و دوست دارم زودتر ۱۴-۱۵ روز کاری که قرارداد بستم. به آزمون تسلط پیدا کرده ام، امروز حساب کردم دیدم نزدیک ۸۰-۹۰ بچه دیده ام و با آنها مصاحبه کرده ام و دیگر حوصله ام سر می رود :) نمی‌دانم این بخاطر این است که کلا کار ازمونگری و روان‌سنجی خسته کننده است یا من زیاد از حد در کار تنوع طلبم! نمی‌دانم هر چه هست، مثلا یک کاری مثل تدریس خسته ام نمی کند. نکند کار بالینی همینقدر خسته‌کننده باشد؟

  • ۱ نظر
  • ۳۱ مرداد ۰۱ ، ۱۵:۵۸
  • سایه

Firsts

دوشنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۱، ۰۳:۴۹ ب.ظ

چند روز گذشته چند تا از اولین های عمرم را تجربه کردم: اولین دیدن شهاب سنگ در تمام عمرم، اولین سفر خانوادگی با آقای همسایه، اولین شب که کنار دریا دراز کشیدم، اولین بار که در جنگل خوابیدم (!) و چیز هایی از این قبیل.

  • ۰ نظر
  • ۳۱ مرداد ۰۱ ، ۱۵:۴۹
  • سایه

بغلی

دوشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۳۲ ق.ظ

امروز از یکی از بچه ها در مورد خوابیدن پرسیدم، گفت:«وقتی خوابم میاد میرم بابامو بغل می کنم و می خوابم، آخه بابام خیلی گرمه» :)))

  • ۱ نظر
  • ۲۴ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۳۲
  • سایه

از رنجی که می بریم

شنبه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۱، ۰۴:۲۹ ب.ظ

مثل خر توی سرم افتاده ارشد، کودکان استثنایی بخوانم.

  • ۳ نظر
  • ۲۲ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۲۹
  • سایه

حرکت

جمعه, ۲۱ مرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۵۹ ق.ظ
جرئت اینکه جلوی ظلم بایستم را از تو گرفته ام. البته از تو که نه، از خدای تو ولی تو واسطه ای نیکو بودی بین من و خدا. البته جلوی ظلم ایستادن یک چیز صفر و صدی نیست. یعنی نمی توانم بگویم من همیشه جلوی ظلم می ایستم یا هیچ وقت این کار را نمی کنم. فکر می کنم همه ما گاهی رگ جرئت ورزی و مطالبه گری مان می زند بیرون و گاهی نه. بیشتر یک طیف است و تو مرا به آن سمت ظلم نا پذیر بودنِ طیف هل دادی. چهارشنبه که برای دومین بار بخاطر کار ازمونگری به کلاس ورزش نرسیدم، زنگ زدم به مسئول پایگاه. جدی و قرص و محکم. گفتم از شنبه حتی یک دقیقه بیشتر توی مدرسه نمی مانم و باید برای این بی نظمی مزخرفی که بوجود آورده اند فکری کنند. موقع زنگ زدن یاد تو افتادم، مطمئنا می‌گفتی این کار آنها [که بیشتر از زمان طی شده به آزمونگر ها کار می سپارند] مصداق بارز ظلم است. پس زنگ زدم. زنگ زدم که اگر بعد ها بچه‌ای خدا به ما داد، بتوانم به او بگویم که زیر بار حرف زور نرود. بتوانم دختر مودب و در عین حال جرئت مند تربیت کنم. زنگ زدم، چون صدای تو توی گوشم طنین می انداخت و این، برای من که گاهی هر چه می شد صدایم در نمی‌آمد، قدم بزرگی بود!
  • ۱ نظر
  • ۲۱ مرداد ۰۱ ، ۰۱:۵۹
  • سایه

در ضمن اینکه یادآور میشم اونلی گاد کن جاج

جمعه, ۲۱ مرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۴۳ ق.ظ

امروز در حین گرفتن آزمون از دختربچه ای ۵ ساله، در سوالی که در مورد شیشه بود بچه گفت: شیشه برای اینه که وقتی زن و شوهر ها با هم دعوا می کنن، می زنن اونو می شکونن و بعد تیکه هاش رو جمع می کنن و عذرخواهی می کنن.

جواب بچه شاید به جواب واقعی سوال نزدیک نبود اما قابل تامل بود. جدای از فرایند ازمون، ازش پرسیدم: «تو تا حالا زن و شوهری رو دیدی که این کار رو کنن؟» و سرش را به نشانه منفی تکان داد. [و نمی دانم چقدر راست بود.] اول که شنیدم برای یک دقیقه ذهنم رفت پیش پدر و مادرش و اینکه شاید از نزدیک شاهد چنین چیزی بوده. بعد اما فکر کردم شاید چنین صحنه ای را کوچه و خیابان دیده یا در یک فیلم یا از زبان دوستش شنیده. نمی شود در همان لحظه با یک جمله پی به شرایط کودک برد.

و همین سختی کار کسی ست که انسان ها را - فردی، جمعی، جامعه‌شناسانه، مردم شناسانه یا روانشناسانه - بررسی می‌کند. انسان هزار تا جنبه و تاریخچه و شرایط و شخصیت و ویژگی های روانشناختی و فیزیولوژیکی دارد که باید بررسی بشود تا شاید بتوان در مورد یک مشکل، اظهار نظری «غیر قطعی» کرد. آنوقت بعضی از هم‌رشته ای های من تا مراجع وارد اتاق می شود برچسبشان را در می آورند و صاف روی مراجع می‌زنند: «افسرده»، «بیش فعال»، «دارای فوبیا»! چقدر ما انسان ها احمقیم اگر فکر کنیم همه چیز به همین سادگی ست.

  • ۲ نظر
  • ۲۱ مرداد ۰۱ ، ۰۱:۴۳
  • سایه

۱۷۱۲

سه شنبه, ۱۸ مرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۴۴ ق.ظ

یکی از مراجعین*م - یک پسر بچه ۷ ساله - آمد نشست روی صندلی. تا قسمت کد ملی و تاریخ تولد و اینها را پر کنم، برای اینکه فضا ساکت نباشد و شروع به ارتباط گرفتن کنم بعد از سلام و احوال پرسی گفتم «خببببب چه خبراااا؟» با لحن ساکتی گفت: «پام قبلا شکسته» و یکهو شلوارش را از پهلو پایین کشید تا جای بخیه بزرگ روی پایش را ببینم! گفتم لازم به نشان دادن نیست و بعد دلیل شکستگی را پرسیدم. در نهایت هم بخاطر عدم تطابق سنی ارجاعش دادم و اصلا آزمون نگرفتم، ولی والدین عزیز! اوصیکم به تربیت جنسی و آموزش حفظ حریم بدن. من آزمونگر هوشی بودم که کودکی بی محابا با اولین سوال، جلوی من شلوارش را پایین کشید، فلذا خطری او را تهدید نمی کرد، اما در آینده چطور؟ می توانید این را تضمین کنید؟


*اینکه می گویم «مراجع» منظورم به آن معنای «مراجع-روانشناس» نیست. ولی نمی دانم دیگر چه نامی باید برای آن بگذارم و خب توی این پایگاه، همه بچه ها را «مراجع» خطاب می کنند!

**این پست ها را که می نویسم، دل خودم می لزرد که حالا خودت چه پخی هستی و چه گلی می خواهی به سر تربیت فرزندت بزنی؟ :) حقیقتش منظورم سرزنش مادر آن بچه نبود، منظورم فقط این بود که تربیت جنسی چقدر مهم است و تیپیکال خانواده ایرانی چقدر نسبت به این موضوع بی توجه!

  • ۲ نظر
  • ۱۸ مرداد ۰۱ ، ۰۹:۴۴
  • سایه

آزمونگر اتاق شماره ۳

يكشنبه, ۱۶ مرداد ۱۴۰۱، ۰۶:۰۴ ب.ظ

چهارشنبه اولین روز کاری ام به عنوان آزمونگر غربالگری تحصیلی بود. بچه های ۶-۷ ساله بعد از سنجش شنوایی و بینایی پیشم می آمدند تا ازشان تست بگیرم و ببینم که آیا نیاز به ارجاع تخصصی دارند یا نه. قبل از اینکه اولین مراجعم در بزند و بیاید تو، کمی استرس داشتم :) مخصوصا که چند تا از وسایل مربوط به تستم توی کیف مربوطش نبود و هر چه زنگ می زدم اداره آموزش پرورش استثنایی که برایم یک پک دیگر بفرستند، قبول نمی کردند. آخر سر مسئولش گفت که چه طور وسیله ها را جایگزین کنم و من با قلبی که تند تند می زد، منتظر شدم اولین جوجه به همراه مادرش وارد اتاقم شود. همین که اولین تست را شروع کردم به کل اضطراب و استرس و همه چی از یادم رفت :) شدم یک سایه‌ی مسلط که حواسش به همه چیز هست :) و وقتی تایم مرکز تمام شده بود اصلا نفهمیدم ۴-۵ ساعت چطور گذشت!

ارتباط با بچه ها و تجربه سر و کله زدن با انواع مختلفشان را دوست دارم. مثلا یکی از مراجعینم اضطراب جدایی داشت، یکی دیگر نیاز به ارجاع تخصصی هوش داشت، یکی دیگر به طرز بامزه ای مردانگی اش را جلویم بروز می‌داد و موقع جمع کردن وسیله ها با لحن جدی‌‌ای می گفت :«تو جمع نکن خسته میشی، بسپار به من»!

خلاصه که اینطور :)

  • ۱ نظر
  • ۱۶ مرداد ۰۱ ، ۱۸:۰۴
  • سایه

ولمون کن بریم زن :)

سه شنبه, ۱۱ مرداد ۱۴۰۱، ۰۵:۴۳ ب.ظ

پنج دقیقه آخر کلاس ورزش به ریلکس کردن و مدیتیشن می گذرد. مربی چراغ ها را خاموش می کند و پنجره ها را می بندد و یک آهنگ آرام با پس زمینه صدای پرنده ها می گذارد. همه چشم هایشان را می بندند و می روند توی حس ولی من یواشکی چشم هایم را باز می کنم و جلوی خنده ام را می گیرم ولی واقعا خنده دار است:) مثلا مربی یکهو با یک لحن آرام می گوید: "از خودت تشکر کن که برای خودت و بدنت وقت گذاشتی و خودتو بغل کن" :) seriously؟ :))

  • ۳ نظر
  • ۱۱ مرداد ۰۱ ، ۱۷:۴۳
  • سایه

مرا به خیر تو امید نیست بابا.

سه شنبه, ۱۱ مرداد ۱۴۰۱، ۰۵:۳۳ ب.ظ

سازمان سنجش عزیز! شما که انقدر عاشق سورپرایز کردن ملت هستی و انگار توسط چند تا بچه لجباز اداره می شوی و با روح و روان بچه ها چندین سال است که بازی می کنی، شما که سال های پیش پدر بچه های من را با "تعویق افتاد" و "نه نه تعویق نیفتاد" سرویس کردی و امسال هم هر چند روز یک بار زیر حرفت می زنی، شما که یکهو اعلام می کنی کنکور ارشد را می خواهی اسفند برگزار کنی و معلوم نیست تا فردا تصمیمت عوض نشود، لااقل این نتایج ما را بده مطمئن شویم که باید برای کنکور ارشد دوباره بخوانیم. واقعا که یک سری اسکل هستید. یک سری اسکل به تمام معنا.

  • ۱ نظر
  • ۱۱ مرداد ۰۱ ، ۱۷:۳۳
  • سایه