اما نشد!
- ۰ نظر
- ۳۱ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۱۵
یعنی حتی اگر کل کلاس روانشناسی تربیتی را نگذرانده باشم و فقط چند دقیقه ای هم در مورد نظریه خود تعیین گری و ارتباط آن با انگیزه خوانده باشم، می توانم بگویم کنکور تمام خصیصه های مناسب یک رویکرد آموزشی برای بی انگیزه کردن دانش آموزان در درس خواندن را دارد!
اما باید خودمان را آماده کنیم که به چیز هایی که خیلی می خواهیم نرسیم! جزء از کل [آن کتاب زیبا و عمیق] اینطوری شروع می شود: «اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسانها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آیندهمان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش را. درس من؟ من آزادیام را از دست دادم و اسیر زندانی عجیب شدم.. »
جای کائنات بگذارید "خدا" و جای درسی دردناک بدهد بگذارید "مدام بنده ی نیازمند بودنمان را یادآوری کند" و بعد می شود یک پاراگراف واقعا درست ...
حدود یکی دو ماه پیش که داشتیم با استاد زبانم در مورد پرزنت پرفکت و استفاده هایش حرف می زدیم، پرسید: تا به حال کاری کرده ای که از انجامش پشیمان شوی؟ و قرار بود من با همان پرزنت پرفکت جواب بدهم. جوابم آن موقع این بود که چرا آن روز کذایی به جای تاکسی با بی آر تی رفتم خانه و چرا در کیفم را نبستم تا گوشی نازنینم به سرقت نرود. اما ته دلم جوابم چیز دیگری بود .. که مجالی برای مطرح کردنش در آن یک ساعت کلاس نبود ...
کلا آدم ها نیازی ندارند که خودشان را برای دیگران توضیح دهند اما فقط برای اینکه از مواضع اتهامات دوری کنم، باید بگویم که عاشقانه های من تقریبا هیچ مخاطبِ شناس ای ندارند. اگر ارتباطی با گذشته ها در آن می بینید، بگذارید به حساب التقاط خیال و واقعیت. چیزی شبیه به همان کسی که در دبیرستان ها برای دیگران نامه عاشقانه می نویسد فقط چون می تواند بنویسد، نه چون مبتلاست!
من هیچ وقت تو را اذیت نکردم. چون من آدم پیچیده کردن شرایط نیستم. من فقط یکبار عاجزانه و ملتمسانه به تو در آسانسور نگریستم و چندان که چون نظر از تو باز گرفتم، در پیرامون من همه چیزی به هیئت تو درآمده بود. آنگاه دانستم ...
هر که نداند من می دانم که در این یک مورد همه چیز دست توست. همه چیز. از صفر تا صد. و من بیخود دست و پا می زنم و در دایره ی قسمت، سرگردانم. در صورتی که باید نقطه ی تسلیم باشم و بلند فریاد بزنم: «لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی!»