پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

..

دوشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۵۱ ق.ظ

فریاد می زنند ببینید و بشنوید

کور و کر ایم،

حوصله ی شرح قصه نیست.

  • ۰ نظر
  • ۱۲ خرداد ۹۹ ، ۰۷:۵۱
  • سایه

Flashback

يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۰۱ ب.ظ
خدایا، همه ی اینها مربوط به ۶ سال پیش است؟ ... اگر هست، حق داری. کاش به من هم میگفتی تا من هم می‌دانستم. نه دعا می کردم نه امید می بستم ...
  • ۰ نظر
  • ۱۱ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۱
  • سایه

...

يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۴۳ ب.ظ

وقتی عطش، طعم تو را با اشک هایم می چشید.

  • ۰ نظر
  • ۱۱ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۴۳
  • سایه

The end

يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۱۶ ب.ظ

یک بار در وبلاگ قبلی پست کرده بودم: «انتظارت تماما در من کشته شده». همان. با این تفاوت که این دفعه می دانم دارم درباره ی چه حرف میزنم.

  • ۰ نظر
  • ۱۱ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۱۶
  • سایه

هیچ فکر میکردید موضوع این پست رژیم باشد؟

يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۱۱ ب.ظ

فهمیدم چرا فکر می کردم دارم ذره ذره آب می روم. چون دارم ذره ذره آب می روم! امروز خودم را وزن کردم و از ۴۹ به ۴۳ تنزل پیدا کرده بودم. و بله ... پس شد آنچه شد و من از لیمومی رژیم چاقی گرفتم. چه کسی فکرش را می کرد؟ برادر می گوید چاقی که رژیم نمی خواهد. اما اگر برنامه ای نباشد، من نمی توانم اضافه بر اشتهایم (که آن هم بسیار ناچیز است) چیزی بخورم. بووم ... یک جنبه ی دیگر از J بودن در ام‌بی‌تی‌آی . چه ربطی دارد؟ چرت می گویم.

  • ۰ نظر
  • ۱۱ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۱۱
  • سایه

نوش‌دارو

يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۵۷ ب.ظ

هیچ توجیهی نمی تواند مرا آرام کند. هیچ توجیهی. دیدم و شنیدم و تجربه کردم ولی هیچ چیز در این جهان بی کران، پادزهر این زهر کشنده نیست. کسی چه می داند، شاید بعداً پیدا شد و آن وقت آرام زمزمه می کنم: بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟ ...

  • ۰ نظر
  • ۱۱ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۵۷
  • سایه

تغییرات ۲

يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۳۴ ق.ظ

دلم میخواهد یک رژیم چاقی بگیرم یا یک چیزی شبیه این. دارم ذره ذره آب می روم و از چیزی که بودم هم کوچک تر می شوم.

  • ۰ نظر
  • ۱۱ خرداد ۹۹ ، ۰۶:۳۴
  • سایه

او می کشد قلاب را.

يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۵۲ ق.ظ

دوشنبه بعد سه ماه می روم مدرسه. امیدوارم خانم آل باشد و بنشینم رو به رویش محکم بگویم من سال بعد در این مدرسه کار نخواهم کرد. و او بدون معطلی قبول کند. اما متاسفانه ماهی ها به راحتی از دست خانم آل لیز نمی خورند.

  • ۱ نظر
  • ۱۱ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۵۲
  • سایه

سِرّ

شنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۴۰ ب.ظ

خدایا من حتی دیگر خودم را برایت لوس نمی کنم. حتی مثلا دیگر چشمانم را نمی بندم ولی یواشکی زیر چشمی نگاهت کنم. من دیگر واقعا نشسته ام روی جدول های کنار خیابان. دستم را زیر چانه ام زده ام و نگاه می کنم. فقط نگاه می کنم. نه لبخندی بر لب دارم نه اشکی بر گونه ها. نه از سرما می لرزم نه از گرما کلافه ام. خدایا، من دیگر هیچ ام. هیچ. نه از آن هایی که بگویم : هیچم و هیچ که در هیچ نظر فرمایی!

از آن هایی که منم آن «سایه» ی هیچ ...

  • ۰ نظر
  • ۱۰ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۴۰
  • سایه

تشبیه

شنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۲۹ ب.ظ

اگر بنا را بر اغراق بگذاریم، من مثل پاتریک جین در منتالیست‌م. مشغول به کار خودم زندگی را می گذرانم، گاهی می خندم و گاهی فکر می کنم و همزمان، دردی را حمل می کنم که درمانی برایش وجود ندارد. البته درد پاتریک عمیق تر از درد من است و همراه است با حسرت، تلاش برای گرفتن انتقام از رِد جان و اندکی تاسف برای خودش.

  • ۰ نظر
  • ۱۰ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۲۹
  • سایه