واقعیت
- ۰ نظر
- ۱۹ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۱۶
یکی از بچه هایم، چند روزی بود حال خوبی نداشت. با هم که حرف زدیم فهمیدم حکایتش، حکایت روز های پر فشار دو ماه آخر، کتاب های تکراری و دوستی های درهم پاشیده است. حکایتی که یکبار، سه سال پیش خودم روایتگرش بودم و سال های بعد از دانش آموز های مختلفی شنیدمش.
اینجور مواقع از روز های بعد کنکور می گویم. می گویم چرا بی تابی؟ هیچ چیز ابدی نیست! تمام این کتاب ها و درس های دوستنداشتنی روزی به پایان می رسند. تکلیف دوستی های درحال فروپاشی معلوم می شود و دست آخر، همه چیز تمام خواهد شد...
یاد خودم می افتم. به خودم میگویم نمیدانم چند روز بعد، چند ماه بعد، چند سال بعد، ولی بالاخره تمام خواهد شد . تمام روز های نگرانی و تشویش و خشم های فروخورده، تمام روز های تپش های قلب ِ مدام، حس های زیرپوستی دخترانه و چشم های نگران، همه تمام می شوند و زندگی دست دیگری رو میکند. احتمالا سخت تر، با رقیب هایی جدی! حکایت همیشگی بهار و خزان، هر چه هست حتما می گذرد ...
می گذرد و می گذرم. روی هر کدام از اتفاقات سخت و آسان زندگی، لیبل «بماند به یادگار» می زنم تا بعدا از صندوقچه ی ته دل درشان بیاورم، غبارشان را بگیرم و شاید به فندق کوچکم نشان بدهم و بگویم: «زندگی همینه کوچولوی من»
پی.اس: من لالایی خوب میخوانم ولی خودم سال هاست که نخوابیده ام.
«سایه» همان دختر پر تجربه بود که سه ماه اذیت شد و بعد یکهو در گودال بی معنایی افتاد. دختر کهف الشهدا رفتن موقع دلگیری. دختر ماهی یکبار متن های طولانی نوشتن، دختر سکوت و نگاه کردن. «بلوط» دختر پر شور خودسری که از این شاخه به آن شاخه می پرید. متن های بیشتر از ۵-۶ خط را تاب نمی آورد و اردیبهشت ۹۸، ۱۲۸ پست گذاشت. همان دختر نشانه ها که میگفتم. دختر امید و دعا و خوش بینی. من اما الان هیچ کدام نیستم.
من؟ سایه ی بلوطم.
که من چون رعد می نالم،
تو همچون برق می خندی ..
My fingers hovering the keyboard unsure what to write about or even write anything at all...
جان مرا، به شعله بکش
نامِ مرا، به خون بنویس