داستان تو.
داستان های پنهان شده در دل هر کس، شگفت آور است. این را وقتی پشتیبان شدم بیشتر فهمیدم. وقتی روانشناسی خواندم بیشتر فهمیدم، وقتی در دلم غوغا بود و کلی اتفاق افتاده بود اما من همان سایه همیشگی بودم که در راهرو های مدرسه راه می رفت، سر کلاس های دانشگاه می نشست، سوار تاکسی می شد، بیشتر فهمیدم! آن آدم ها از من چه می دانستند؟ من از آن ها چه می دانستم؟ هیچ!
گاهی تفریحم این بود در دلم شروع می کردم به حدس زدن داستان فرد کناری ام در مترو. چند سالش است؟ در چه خانواده ای بزرگ شده؟ حالش خوب است؟ شغلش چیست؟ در دلش چه می گذرد؟ کودکی خوبی داشته؟ البته که این سوال ها بی جواب می ماندند ولی من یاد گرفتم که کسی را قضاوت نکنم! یاد گرفتم از آدم ها چیزی به دل نگیرم! [سر کلاس عباسی] یاد گرفتم هر کسی - واقعا هر کسی، من، خانواده ام، دوستانم، بچه های مدرسه، همکلاسی های دانشگاه - در دل خودشان داستان هایی دارند و تروما هایی با خودشان حمل می کنند که ما از آن ها بی خبریم. و البته قابل ذکر است که فقط انّه علیمٌ بذات الصدور!
- ۰۰/۰۱/۰۲
عه منم توی مترو دقیقا دقیقا به داستان های ادما فکر میکردم:)
بعد دیگه این ایام که مترو سوار نمیشدم، به ادمهایی که قبلا میدیدم فکر میکردم داستان های تخیلیمو مینوشتم. کلا خیلی مقولهی عجیبیه همینی که میگی. یعنی همین که کلی آدم روی کره زمین هستند که کلی قصه دارند. یا اصلا بغل بغل خودمون کلی آدم هستند که رنج و شادی و تلخی قصههاشونو ما نمیدونیم و بعد کلی هم باهاشون تعامل داریم!