these days
ساعت را نگاه می کنم. پنج دقیقه مانده. چهار دقیقه. سه دقیقه. دو دقیقه. یک دقیقه. و تمام. ساعت سه می شود. باید بروم. با زهرا ساعت سه دم گلدان دارالحجه قرار داریم. اما نمی خواهم که بروم. می خواهم برای همیشه بنشینم اینجا، کنار این ستون بزرگ و سرم را تکیه بدهم و رفت و آمد آدم ها را نگاه کنم. ساعت سه و یک دقیقه است. واقعا باید بروم. زیر لب زمزمه می کنم "استودعک الله و استرعیک"... تو را به خدا می سپارم و از او می خواهمت. راه میفتم به سمت در خروجی. یکی از خادم ها دارد جارو می کشد. در دلم می گویم که خوش به حالش! دقیقه ها و ساعت ها و روز ها را می تواند اینجا سپری کند. اما دقیقه ها و ساعت ها و روزها هم می گذرند و گریزی از زمان نیست. مثل ساعت سه ی سه شنبه که گذشت و زمان، مرا به ساعت 10 جمعه 18م مرداد رسانید. نمی توانم ببنویسم. البته همه ی نوشته های طولانیم با این جمله آغاز می شود. من مانده ام بین حجم کتاب های نخوانده و کار های روتین انجام نشده و اراده های کمرنگ. به قبلا فکر می کنم. من انگیزه داشتم اما الان... . دلم به دعاهای مادرم گرم است. انگیزه ای برای کارهایم باید پیدا کنم. فصل یک سوتز را تمام کرده ام. تکالیف عکاسیم، نیم ساعت از وویس دکتر حجازی و همین طور متن سخنرانی ای که باید بنویسم مانده. کلاس هایی که ثبت نام نکردم و باید در پلنرم نوشته شوند. حال من، سایه ای با تجربه اما آسیب پذیرم. مادر خوابی دیده است که لبخند به لبم می آورد اما دلم را به آن خوش نمی کنم. همانطور که نباید دلم را "به آیه 21" خوش می کردم یا مثلا به "سوره ی مریم" یا مثلا به "صبر جمیل". این ناراحت کننده است. که نمی توانم دیگر دلم را به چیزی خوش کنم. حتی اگر به واضحی و مبرهن بودن آیه 21 باشد. آن روز قرار بود تمرینمان را ریکورد کنیم. ریکوردرم را باز کردم و دیدم که 6 تا وویس دارم که باید هر چه زودتر پاک شوند. همین اتفاق در نوت های گوشیم هم افتاد. آن اتفاق ِ خیر، روز به روز کمرنگ تر و بی اهمیت تر می شود. به قدری که تقریبا بعد از گذشت 14 روز جایی در ذهنم اشغال نمی کند که اگر اگر فضای شناختی م را بخواهم به این موضوع اختصاص دهم، گناه است و بس. من، گاهی امیدوار گاهی ناامید با روزهایی که شلوغشان کرده ام. و حرف هایی که اجازه دادم به دایره ای فراتر از دایره ی خودم نفوذ کنند. بگذریم. دیروز، رفته بودم جلسه. جلسه ای که مُدرسش را واقعا و واقعا و واقعا دوست دارم. او - خانم میم - راه که می رود علم ازش چکه چکه می ریزد. دیروز یک مدرس جدید به ما اضافه شد و ما بدون این که بخواهیم، به محض وارد شدنش از در از شادی واقعا جیغ زدیم و بعد خودمان را کنترل کردیم. حالا دیگر جلسات صبحمان با خانم ل. کنسل است چون او مدرس کلاس اصلی مان شده و حالا دیگر واقعا بزم من در جلسه - با خانوم میم. و خانوم لام. - تکمیل تکمیل است. و خدا را از این بابت شاکرم. آه. فردا مدرسه و هزار کار نکرده. رتبه های بچه ها آمده است و خیلی با قدرت بار دیگر 13 را نصیب خودمان کردیم :) ظرفیت های روان و حقوق تهران و بهشتی دقیقا عین پارسال است. فردا و پس فردا کارگاه انتخاب رشته دارند. چندین بار به اول پستم بر می گردم. عدم انسجام و جملات بی ربط توی ذوقم می زند. نه مثل اینکه فعلا نمی توانم بنویسم.
- ۹۸/۰۵/۱۸