Before - After
وسط های روز، مادر یکی از بچه های یازدهم زنگ زد که خانم فلانی! ظاهراً امروز غرور بچه ی من را جلوی همه بچه های دیگر خرد کرده اید و دعوایش کردید! به چه حقی فلان می کنید و چرا بیسار نکردید! [از همین الان می خواهم بگویم این پست درباره این است که چقدر بزرگ شده ام و از پس چیزهایی که هیچ وقت فکر نمی کردم بربیایم، بر می آیم!] در کمال آرامش و حتی گاها حق به جانب، برایش توضیح دادم که بچه چه کرده و اصلا چه گفته ام و با چه لحنی و چرا! و سعی کردم جوری مکالمه را هدایت کنم که آخرش متوجه شود که بچه اش خودش را لوس می کند و این «همه» ای که می گوید، در واقع سه نفر بوده اند که یکیش هم خودش بود :) و گفتم ۶ جلسه است مرا معطل خودش کرده و را به را زنگ می زند [که البته من جواب نمی دهم] و فلان. جوری که آخر مکالمه اینطور تمام شد که مادرش گفت پس من با دخترم حرف می زنم که بیشتر همکاری کند و دیگر این جور مشکل ها پیش نیاید و خلاصه سعی کردم تا حدی ورق را برگردانم. قطعا اگر روزی کسی می گفت بعد از داستان های انتخاب رشته و مدرسه و زندگی شخصی و بلاه بلاه بلاه، همچین چیزی پیش می آید و من می توانم مدیریتش کنم، بی گمان به او می خندیدم و میگفتم ظاهراً تو من را درست نشناختی! من در این شرایط پرفشار چه کار می کنم؟ گریه! ولی خب ... آدم است دیگر! مایت اکچولی چنج سام تایمز!
- ۹۹/۰۷/۰۸