پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

Before - After

سه شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۲۴ ب.ظ

وسط های روز، مادر یکی از بچه های یازدهم زنگ زد که خانم فلانی! ظاهراً امروز غرور بچه ی من را جلوی همه بچه های دیگر خرد کرده اید و دعوایش کردید! به چه حقی فلان می کنید و چرا بیسار نکردید! [از همین الان می خواهم بگویم این پست درباره این است که چقدر بزرگ شده ام و از پس چیزهایی که هیچ وقت فکر نمی کردم بربیایم، بر می آیم!] در کمال آرامش و حتی گاها حق به جانب، برایش توضیح دادم که بچه چه کرده و اصلا چه گفته ام و با چه لحنی و چرا! و سعی کردم جوری مکالمه را هدایت کنم که آخرش متوجه شود که بچه اش خودش را لوس می کند و این «همه» ای که می گوید، در واقع سه نفر بوده اند که یکیش هم خودش بود :) و گفتم ۶ جلسه است مرا معطل خودش کرده و را به را زنگ می زند [که البته من جواب نمی دهم] و فلان. جوری که آخر مکالمه اینطور تمام شد که مادرش گفت پس من با دخترم حرف می زنم که بیشتر همکاری کند و دیگر این جور مشکل ها پیش نیاید و خلاصه سعی کردم تا حدی ورق را برگردانم. قطعا اگر روزی کسی می گفت بعد از داستان های انتخاب رشته و مدرسه و زندگی شخصی و بلاه بلاه بلاه، همچین چیزی پیش می آید و من می توانم مدیریتش کنم، بی گمان به او می خندیدم و میگفتم ظاهراً تو من را درست نشناختی! من در این شرایط پرفشار چه کار می کنم؟ گریه! ولی خب ... آدم است دیگر! مایت اکچولی چنج‌ سام تایمز!

  • ۹۹/۰۷/۰۸
  • سایه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">