پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

از ما بهترون

سه شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۲۲ ق.ظ
روزی که با عجله به سمت خانه مینا حرکت کردم که روز فوت پدرش کنارش باشم، بعد از جیغ و داد های فراوان، آرام با خودش زمزمه میکرد: «من که دعا کرده بودم، من تا به حال در عمرم چیزی را اینطور نخواسته بودم، من چقدر دعای طول عمر خواندم، مگر مردم چجوری دعا می کنند که دعایشان مستجاب می شود؟» خودخواهانه ست اگر بگویم یاد خودم و تمام سال های زندگیم افتادم؟ فوت پدرش به نظرم طبیعی می آمد.  ناراحت‌کننده بود! خیلی! ولی دور از انتظار نبود. پس چرا اتفاقات زندگیم را طبیعی نمی بینم؟
  • ۹۹/۰۷/۰۸
  • سایه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">