از ما بهترون
سه شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۲۲ ق.ظ
روزی که با عجله به سمت خانه مینا حرکت کردم که روز فوت پدرش کنارش باشم، بعد از جیغ و داد های فراوان، آرام با خودش زمزمه میکرد: «من که دعا کرده بودم، من تا به حال در عمرم چیزی را اینطور نخواسته بودم، من چقدر دعای طول عمر خواندم، مگر مردم چجوری دعا می کنند که دعایشان مستجاب می شود؟» خودخواهانه ست اگر بگویم یاد خودم و تمام سال های زندگیم افتادم؟ فوت پدرش به نظرم طبیعی می آمد. ناراحتکننده بود! خیلی! ولی دور از انتظار نبود. پس چرا اتفاقات زندگیم را طبیعی نمی بینم؟
- ۹۹/۰۷/۰۸