چرخه ناقص
به غایت کلافه ام. برای «احتمال افتادن سوسک از دریچه کولر» یکهو از جا پریدم و گریه کردم. حس می کنم ذهنم یک سیاهچاله است که هر چه در آن پدیدار می شود، به آنی از بین می رود. نمی توانم به چیزی جز هورمون ها و نخوابیدن نسبتش دهم. نمیدانم دقیقا چرا و از چی کلافه ام و همین باعث می شود بیفتم روی دور سرزنش که «چطور انقدر بالغ نیستی که بر احوالاتت مسلط باشی؟» و همینطور سراشیبی کلافگی را سر بخورم به سمت پایین. خواستم بگویم [به قول محیا منصوریان] اینجا زندگی واقعی جریان دارد! یک شب با خنده و یک شب هم اینطور.
- ۰۱/۰۳/۱۰
هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کندم قصد دل ریش به آزار دگر...
خیلی دلم میخواد زندگی واقعی رو با واقعیت های زندگی معنی کنم!
جالب بود برام.