روایت یک داستان تکراری: چی شد که اینطوری شد؟
از وقتی آمدم علوم انسانی و یکهو از دنیای اعداد و معادلات و مثلثات، پرت شدم در جامعه شناسی و انواع ایسم ها و مکتب ها، یاد گرفته ام که انسان را، نمی توان در فرمول گذاشت و از او انتظار نتیجه ی یکسان داشت. نمی توان هیچ جمله ای را با «همه ی انسان ها» شروع کرد چون همیشه استثنایی هست. چند وقت پیش یکی از دوستان فیزیک خوانم، پیام داد و یک سوال روانشناسی پرسید. تا حدی که بلد بودم جوابش را دادم و کمی هم از رویکرد ها برایش گفتم. آخرش پرسید خب! کدام اپروچ درست است و کدام غلط؟ لبخند زدم و توضیح دادم که هیچ چیز مطلق درست و غلطی در علوم انسانی وجود ندارد. نمی شود آدم ها را صرفا از دیدگاه شناختی دید و نمی توان صرفا آن ها را کنش و واکنش نورون ها و نوروترنسمیتر ها در نظر گرفت.
اوایل واقعا همیچین چیزی برایم سخت بود. از کلاس های جامعه شناسی خانم ح متنفر بودم و بچه ها برایم عجیب بودند. مثلا حانیه ای داشتیم که کل ویل دورانت را خوانده بود و عاشق موزه رفتن بود.اما بعد عادت کردم، به تحمل ابهام، به انواع ایسم ها و کلمات قلمبه سلمبه.(البته هنوز نمی دانم چطور یک نفر می تواند عاشق موزه رفتن باشد !) همان سال بود که شروع کردم به نوشتن. من قبلاً در بلاگفا می نوشتم ولی نه انقدر پیوسته و منسجم. تا اینکه وبلاگ اسماء را دیدم و یکهو فیلم یاد هندوستان نوشتن کرد و من همینجوری آدرسم را ایهام دات بلاگ وارد کردم و اینجوری شد که من «ثمینِ» مدرسه و جلسه و خانواده بودم و «بلوطِ» زندگی ام. بعدش هم که گفتن ندارد. گذران روزهای پیش دانشگاهی و بعد انتخاب رشته و ورود به دانشگاه زیبایم و عبور از روزهای ترم یک و جدید بودنشان، تلخی های اردیبهشت و خرداد و تیر. فکر کنم تیر ماه بود که اینجا را درست کردم. اوایل چند پست نوشتم که همه حول محور یک چیز بود و بعد، مرداد، من تصمیم گرفتم بلوط را برای خودش و به حال خودش رها کنم. البته اگر چیزی از بلوط باقی مانده بود. پست های اینجا را بردم یک جای دیگر ذخیره کردم و سایه از نو شروع شد. کاش دوباره مجبور نشوم اینجا را رها کنم و بروم. به هر حال بلوط برای من تعلق بود و رها کردنش سخت اما لازم. این چنین شد که اینجایم و می نویسم ...
- ۹۹/۰۳/۲۵