آتشی زیر خاکستر منطق.
شنبه, ۱ خرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۵۸ ق.ظ
و خب من پنهانی دوستت داشتم و کاریش نمی شد کرد! من نمی توانستم فاصله شرق تا غرب را بدوم، من نمی توانستم سنت تا مدرنیته را طی کنم، من نمی توانستم از ایمان به کفر برسم، من نمی توانستم فاصله ی دیوانگی خودم و عقلانیت تو را پر کنم، من فقط می توانستم در خیالم در حالی که بوی یاس و نرگس دورمان را پر کرده دست هایت را بگیرم. [و خب تو میدانی که دست برای من حکایتش از کل ظاهر جداست!] من فقط می توانستم در نیمه شبی در خیالم با تو قدم بزنم، یا کنار جاده های شمال با تو آش رشته بخورم یا با یک کوله کنارت کل ایران را بگردم. سهم من از دوست داشتن همین خیالات بود و کمی اِسناد دهی به تغییرات مربوط به هورمون هایم. وگرنه من در منطق و شرم خود غرق بودم چنانکه هیچ وقت کلمه ای با تو سخن نگفتم و چشمانم را لحظه ای در تلاقی چشمانت قرار ندادم. هیچ وقت گلایه ای نکردم و از خدا غیرممکنمان را ممکن نخواستم. سهم من از دوست داشتن فقط گونه های سرخ شده از زیر ماسک و لبخند های پنهانی بود وگرنه کاری از دست من بر نمی آمد ... البته من از تو خبر نداشتم ... شاید هم ما دو مسافر بودیم ...
- ۰۰/۰۳/۰۱
چقدر قشنگ بود.
و چقدر این ما دو مسافر بودیمو دوس داشتم و دارم من