دو مسافر، ورژن سخیف
خیلی لوس است، نخوانید. فقط چون دیگر نوشته بودم و کار از کار گذشته بود منتشرش می کنم.
*برای درک این متن، باید ابتدا این داستان از نادر ابراهیمی را خوانده باشید.
*نمی دانم که چطور جرئت کردم در متن آقا نادر دست ببرم. اگر شما قبلا این داستان را شنیده اید، پیشنهاد اولم این است که ادامه این پست را نخوانید، اما اگر به حرفم گوش نکردید و همینطور دارید به خواندن ادامه می دهید باید مراتب عذر خواهی ام را از شما و آقا نادر به عرضتان برسانم و بگویم عمیقأ از اینکه آن مفاهیم زیبا را دست کاری کردم متاسفم. ولی خب ما دو مسافر بودیم، در جست و جوی خویش و سیب زمینی سرخ کرده، ما چه گناهی داریم؟
ما دو مسافر بودیم , یکی از شرق و دیگری از غرب، اینبار اتفاقا من از مغرب سرد می آمدم و او از مشرق مقدس. بار او احتمالا سیب زمینی سرخ کرده بود و من، به جست و جوی این متاع از دیار غرب آمده بودم.
او سیب زمینی سرخ کرده داشت و من روز هایم را در رویای ریختن سس کچاپ و پنیر چدار روی سیب زمینی ها سر می کردم. هر دو به یک شهر می رفتیم و هر دو به یک هتل، به راستی که ما برای هم بودیم و برای هم آمده بودیم. شبانگاه چون خستگی پرواز های طولانی و جت لگ شدن، با یک دوش آب گرم و کمی خواب برطرف شد، هر دو به کافی شاپ هتل رفتیم و در مقابل هم نشستیم. به هم نگریستیم و دانستیم که هر دو بیگانه ای در آن شهریم. او را خواندم که باهم کاپوچینو و کیک هویج بخوریم و از مغرب و مشرق سخن بگوییم. نشستیم و سفارش دادیم. حرف زدن برایمان راحت بود، چون ما از برای هم آمده بودیم! او چنان فردی برونگرا شروع به صحبت کرد و من به حرف هایش زیر زیرکی می خندم، او حرف میزد و گونه های من سرخ می شد، او می گفت و من توان فرو خوردن لبخندم را نداشتم. کم کم حرارتی که از حرف هایش فضای کافه را پر کرده بود، یخ من را هم آب کرد. این بار من گفتم و تعریف کردم و او خندید. نه مثل من زیر زیرکی! بلند! طولانی! طوری که کاپوچینویش یخ کرد و مجبور شدیم یکی دیگر سفارش بدهیم.
خنده اش که تمام شد، از او پرسیدم: به چه کار آمده ای و چرا به دیاری غریب سفر کرده ای؟ و او شاید شرمگین از بار سیب زمینی سرخ کرده اش، گفت که چندین بسته ساقه طلایی با خودش بار کرده. هر دو بحث را عوض کردیم و باز گفتیم و باز شنیدیم تا پاسی از آن تیره شب گذشت. و من، دلتنگ سیب زمینی سرخ کرده , به بستر خویش رفتم. خواب به دیدگانم نیامد تا به گاه سحر. فردا تمام شهر را به دنبال سیب زمینی سرخ کرده گشتم اما غافل از اینکه این دیار، دیار ِ تخم مرغ آب پز و پوره سیب زمینی هاست.
به هنگام شب , خسته بازگشتم و در کافه ی هتل نشستم، سر در میان دو دست گرفتم و گریستم. او باز آمد، دلگیر و سر به زیر، و در دیدگان هم حدیث رفته را باز خواندیم، کاپوچینو خوردیم و هیچ نگفتیم و از سر غرور هر دو خواسته ی خویش را در حجاب تیره ی تزویر پنهان کردیم.
ما دو مسافر بودیم , یکی از شرق و دیگری از غرب، ما دو مسافر بودیم که گفتنی های خویش نگفتیم، و اندوهی گران به بار آوردیم. من به غرب استکباری بازگشتم و او ، شاید با بار سیب زمینی سرخ کرده خود سرگردان شهرهای غریب شد ... به راستی که ما برای هم آمده بودیم و ندانستیم ...
- ۰۰/۰۲/۱۵
ساقه طلایی :)))))
پست بدآموزی داره. من الان دلم دستبرد تو داستانای فاخر خواست :دی.