عزیز من ..
گفته بودم دم دمای صبح یک طوری می شوم. یک حس عجیب متناقض. دقیقا مثل بعضی شب ها. شب خیلی کار های عجیب و غریبی می کند. جد و آبادت را می آورد جلوی چشمت و دستور می دهد که دلتنگ باش! طبق تجربه ام مقاومت در برابر دستور شب، بی فایده است. در هر حال دلتنگ می شوی، گاهی حتی دلتنگ کسی که او را ندیدی و نشنیدی و لمس نکردی. اینجور مواقع به خودم یاد آور می شوم که تنها حبیب و محبوب حقیقی خداست و هیچ محبتی جز محبت او و اولیائش باقی نمی ماند. همه اش روزی از بین خواهد رفت. بدون استثناء. بله دم دمای صبح، یک طوری می شوم. یک طوری که تمام هورمون ها و نوروترنسمیتر هایم را لعنت می کنم که چرا این طور بی وقفه ترشح می شوند؟ اما آخر سر که می خواهم بخوابم، زمانی که تقریبا در مرحله ی خواب NREM قرار دارم، به آرامی زمزمه می کنم: برایت صبر می کنم تا روزی به من وصل شوی ... حتی اگر هزار سال طول بکشد ...
- ۰۰/۰۲/۱۰
بیا برو از خدا بترس و با نوروترنسمیترهات مهربونتر باش
که اگر اون زبونبستهها نبودن، پلک هم نمیتونستی بزنی رزگلم :))
کلا استیج1 نان رم آدمو فیلسوف میکنه D: میفهمم واقعا.