پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

عزیز من ..

جمعه, ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۶:۰۲ ق.ظ

گفته بودم دم دمای صبح یک طوری می شوم. یک حس عجیب متناقض. دقیقا مثل بعضی شب ها. شب خیلی کار های عجیب و غریبی می کند. جد و آبادت را می آورد جلوی چشمت و دستور می دهد که دلتنگ باش! طبق تجربه ام مقاومت در برابر دستور شب، بی فایده است. در هر حال دلتنگ می شوی، گاهی حتی دلتنگ کسی که او را ندیدی و نشنیدی و لمس نکردی. اینجور مواقع به خودم یاد آور می شوم که تنها حبیب و محبوب حقیقی خداست و هیچ محبتی جز محبت او و اولیائش باقی نمی ماند. همه اش روزی از بین خواهد رفت. بدون استثناء. بله دم دمای صبح، یک طوری می شوم. یک طوری که تمام هورمون ها و نوروترنسمیتر هایم را لعنت می کنم که چرا این طور بی وقفه ترشح می شوند؟ اما آخر سر که می خواهم بخوابم، زمانی که تقریبا در مرحله ی خواب NREM قرار دارم، به آرامی زمزمه می کنم: برایت صبر می کنم تا روزی به من وصل شوی ... حتی اگر هزار سال طول بکشد ... 

  • ۰۰/۰۲/۱۰
  • سایه

نظرات (۱)

  • سیمیا ‌‌‌‌‌
  • بیا برو از خدا بترس و با نوروترنسمیترهات مهربون‌تر باش

    که اگر اون زبون‌بسته‌ها نبودن، پلک هم نمی‌تونستی بزنی رزگلم :))

     

    کلا استیج1 نان رم آدمو فیلسوف می‌کنه D: می‌فهمم واقعا.

    پاسخ:
    #با بدن خود مهربان باشیم :))))

    آره واقعا :))))
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">