fantasise
سه شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۲:۴۰ ب.ظ
و من، در حسرت خنده های بی تکلفت، در حسرت کوله پشتی مشکی کهنه ای که در تمام کتاب فروشی ها آن را پشتت می اندازی. در حسرت چیدن کتاب ها در قفسه های کتابخانه، زدن قاب ها به دیوار، پارک کردن کفش ها در کنار هم. در حسرت صدای آب پر کردن گلدان کوچک شیشه ای برای گل های آلسترومریا ی زشت. و من در حسرت جان ات.
و دوست دارم همینطور خیال ببافم. هر کس هم دوست ندارد خب از ایران برود.
- ۰۰/۰۲/۰۷
فقط جمله اخر:))))))