1101
دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۶:۲۹ ق.ظ
این لحظه هایی که هوا در حال روشن شدن است و خانه در سکوت مطلق است، یک جوری می شوم. یک جوری که انگار همزمان می خواهم از آرامش و اضطراب بمیرم. انگار در عین لبخند زدن بغضم می گیرد. در عین احساس استقلال فراوان، احساس وابستگی می کنم. در عین حسی نداشتن پر از احساسم. از طرفی دوست دارم زمان متوقف شود تا در نور گلدان های نعنا را ببینم و از طرفی دوست دارم زمان زودتر بگذرد و مرا به روز های بعد تر ببرد. در عین کمخوابی ، دوست ندارم بخوابم. نمی دانم. به قول معلم فلسفه سوم دبیرستان، حدود ساعت های ۶-۷ صبح، چِمچِمال ام!
- ۰۰/۰۲/۰۶