پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

رزومه ی وبلاگی اینجانب

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۴۰۰، ۰۴:۴۵ ق.ظ

اجازه بدهید یک افشاگری کنم. من از اعضای بلاگستان، فاخته، غریبه، رایحه، آکوآ، سپیدار [که نامش در وبلاگش سپیدار نیست فقط من سپیدار صدایش میکنم] و صبا را از نزدیک و حضوری دیده ام. isn't it wonderful؟

  • ۰۰/۰۱/۲۷
  • سایه

نظرات (۷)

بعنوان آدمی که مجازی هایی مثل نامبردگان رو ملاقات کردی، نظرت در مورد دوستی‌هایی که اینطور شکل می‌گیرن (یعنی مجازی هستن و بعدها واقعی) رو میتونم جویا شم؟

پاسخ:
حقیقتش یکی دو نفر از این بزرگواران رو ابتدائا باهاشون دوست بودم، و بعد در وبلاگ باهاشون مواجه شدم. با دو سه نفر دیگه دوستی مون وبلاگی شکل گرفته.
نکته ی مهمش اینه که آدم ها با خوندن وبلاگ هر کسی، به اعماق شخصیت و احساساتش پی می‌برن و این می تونه در دوستی یکجور ره صد ساله رو یک شبه رفتن باشه.

دقیقن، من هم میخواستم به همین موضوع برسم. اینکه شاید بشه گفت آدم‌ها پشت این صفحه‌ها ماسکی روی صورت ندارن و این میتونه دوستی‌های صمیمی و درازی رو شکل بده.

خوب دیدی بازم.

من فقط تو و نیلوفرو دیدم.

اصلا یادم نیست چی شد که اون شب من رو شناختی.😶

ولی چه قد حس خوبی بود، چه‌قد.

و چه‌قد با پاسخ‌ت به کامنت اول موافقم. کاش می‌شد همه‌ی دوستی‌ها رو این‌طوری شروع کرد. :/

پاسخ:
وای ببین اون عکس دوووره هست ازت روی صخره نشستی، بعد دوباره از دوووور که وارد شدی اون شب من دیدم چقدر شبیه اون عکسی :}}} خلاصه اومدم شانسمو امتحان کردم که بعد شد آنچه شد :)))))

تصور من اگر فاخته نبودم؛

سه چهار دختر از وبلاگ با هم اشنا شدن و با هم یه قرار گذاشتن، رفتن یه پارکی کافه ای، ظاهرا و الکی از دیدن هم  ذوق کردن، راجع به چهار تا فیلم و کتاب و پلتفرم های وبلاگ نویسی حرف زدن، حوصلشون سررفته و الکی ابراز شوق کردن و بعد هم خدافظ خدافظ.

و حالا واقعیت: من و تو، صبح ها تو سرویس، ظهر ها تو مدرسه وقتی داشتی سعی میکردی منو بیدار کنی و شبا وقتی تو ماشین یکی از والدین رد میدادیم یا قبلش ماشینارو میشمردیم و حدس میزدیم تا مامان من بیاد:)))) 

پاسخ:
حالا سر قرار با صبا همین شد :} یعنی قرار گذاشتیم کافه و اینا.
واااای :)))) هر موقع به صبحای تو سرویس و به قیافه ی تو فکر میکنم خندم میگیره =}}} بابا عمیق تر از این حرفا بودیم خدایی =]]]

وای یادم اومدددد. ^_^

میگم:)))

اره بابااااا ظاهر امرو گفتم

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">