روزمرگی
و درباره امروز.
برای اولین بار پشت فرمان نشستم. آن هم به اصرار پدر قبل اینکه کلاس های آموزشگاه شروع شود. اول ساده یک مسیر خلوت را مستقیم رفتم. بعد چند بار پیچیدم. یکبار نزدیک بود بزنم به جدول که پدر نجاتمان داد. متیو معتقد است با ماشین دنده ای دهنت سرویس است و حسم میگوید که ایشان درست می فرمایند. برای اولین بار خوب بود. از همین حالا برای مربی آموزشگاهم از خداوند منان طلب صبر و مغفرت دارم.
ظهر رفتیم پیش دایی. نه جوج زدیم، نه والیبال بازی کردیم، نه حتی گفتیم و خندیدیم. می خواستم اسپلندور یا گربه های انفجاری را ببرم، دیدم فقط من و متیو ایم. یک درصد فرض کن پسر دایی هایم بخواهند کارت گربه های انفجاری بگیرند دستشان! چند خانواده بی ربط دور هم جمع شدیم، نهار خوردیم و بازگشتیم.
متیو سفارش جلاتو داد. بر طبع بلندش درود.
پاور کلاس فردا را درست کردم، با سپیدار حرف زدم، اتفاقات این چند روز - مخصوصا پنج شنبه - را برایش تعریف کردم و برنامه شنبه را باهم فیکس کردیم.
فکر کردم. به شدن ها و نشدن ها. امید ها و نا امیدی ها. همین.
- ۰۰/۰۱/۱۴