?Any body home
نمیدانم اینجا نوشتن هنوز کار درستیست یا نه. ۳ سال از آخرین مطلبم گذشته، البته که هنوز ستارههای خاکستری بالای پنلم را چک میکنم و میخوانم.
در این ۳ سال گهگداری در وبلاگی خصوصی - خیلی خیلی خصوصی - تنها با حضور افتخاری آقای همسایه - نوشتهام، اما دیگر نمیتوانم نام خود را "وبلاگ نویس" بگذارم. بیشتر پرسهزنی میکنم و از سر شکم سیری پستی منتشر میکنم. شاید هم الان جو گیر شدم و یکهو دیدید دوباره میروم و ۳ سال دیگر برمیگردم و خودم را لوس میکنم که "آره نمیدونم باید هنوز اینجا بنویسم یا نه"
ولی خب فعلا که این جو مرا گرفته، بگذارید ادامه دهم. مسیری دراز و طولانی را در طی سه سال طی کردهام، تا به اینجا رسیدم. [از بیرون کمی exaggerated به نظر میرسد، ولی از درون ۳ سال طولانی بوده است]. به این نقطه که هیچ امید شور انگیزی در من سر بر نمیآورد و هیچ ناامیدیای تمام زهر خود را بر من نمیچشاند. نه شوق و امید سابق را دارم، نه گریههای ناامیدی تلخ قبلا را. عادی هستم، حداقل در ظاهر عادی. شاید هم آقای همسایه راست میگوید و من استاد تمرکز بر نداشتهها و مرثیه سرایی برای آنها هستم و اصلا نباید به این نقطه میرسیدم. شاید هم همین مرا ساعت ۲:۵۸ دقیقه شب به اینجا رسانده، تا دوباره برای آنچه از من دور است، کلمات را پشت هم ردیف کنم. لابد شرطی شدهام و "پناه" برای این مدل نوشتهها ست. در هر صورت خودم این روزها به کمک ناخودآگاه رفته ام تا آجر های مکانیسم های دفاعی را یکی پس از دیگری روی هم بچیند و دیواری درست کند که من بتوانم بعضی ناکامی های درونی را فراموش کنم. ولی خب غم و خشم و ناکامی مثل گربه است. از هر سوراخی رد میشود و خودش را هزار جور کش و قوس میدهد تا آخر شب ها یکهو پنجول بکشد. چه میگویم؟ چرت و پرت. حالا همین ها را فعلا داشته باشید. خداحافظ تا فردا (یا ۳ سال دیگر!)
- ۴ نظر
- ۳۱ شهریور ۰۴ ، ۰۳:۱۱