پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

بازگشت

يكشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۲:۴۳ ق.ظ
بسم الله و بذکر ولیه.

*نقل قول ها، تماما واقعی ست. حق می دهم حوصله ی خواندن نداشته باشید. اگر این طور است، این پست را رها کنید. او کم کم خودش جان خواهد داد و خواهد مرد*

پرسید دوست داری برویم کمی روز های قرنطینگی را با هم بگذرانیم؟ گفتم نه دل و دماغش را ندارم. پرسید دلت کجا؟ دماغت کجا؟ رجعتی باید! گفتم رفته اند. در دوست ها اطراق کرده اند قصد بازگشتن ندارند. گفت: بایسته است پیکی گسیل داریم و قاصدی با نامه ی درخواست به بازگشتنشان! گفتم دماغ بازگشته اما دل، ... گفت دل ... چه؟ گفتم دل در بی کرانه ی این آسمان ِتنهایی گم شده ... آهی کشید و گفت: و چه کسی می تواند بگوید من تنها نیستم، و دروغ نگفته باشد؟ ... گفتم:  حتی اگر دلم بر گردد، به چه بهانه ای نگهش دارم؟ به پرنده ای مانَد. چموش، سریع و احمق. گفت: بهانه مردنی ست و پرنده زیرک! ... دشوار فریب بخورد ... "دلیلی" باید یافت، نه بهانه ... یاد کتابی که قرار بود با هم بخوانیم افتادم. گفتم : و باز هم انسان، در جستجوی معنا ...
گفت : حق. ولی مگر می شود بچه شیعه ای که "زنده بر آنست که رجعت باقی ست" هدف را گم کند؟ مگر می شود نا امید شود و بیکار بنشیند؟ یاد ارتداد افتادم. گفتم: یامین پور در ارتداد، خیلی خوب تدریج را به  تصویر می کشد. تدریجی که شاید دچارش شده ایم ... "بی تفاوتی" و "عادت" و "باورهای سطحی" که این روز ها از قلب ها و تن ها دل نمی کَنند ... گفت: شاید مشکل ما همین جاست. باور قلبی نداشتن! وگرنه کار بر نیامدن از دست انسان را نمی فهمم! گفتم: کار که حکما بر می آید اما باید از دل بر آید که دل هم به جایی بند نیست. چونان که گفتیم ... گفت: نقطه ی بند کردنی ام آرزوست ... لحظه ای سکوت کردم. گفتم حتما آن بالایی اینطور خواسته تا هی دل برود و بر گردد و بهانه بگیرد. آنقدر که به نفس نفس افتد و خسته شود. و آنگاه بداند که هیچ کس را از او گریز نیست... گفت بیم آن می رود که بمیرد در این رفت و آمد ها ... لبخند زدم و گفتم: حکایت دل های تنگ و زخمی، حکایتی نو نیست... گفت می فهمم ... سر تکان دادم و چیزی نگفتم. چیزی نگفتم و حال اینجایم و می نویسم. بعد از چند روز هی نوشتن و پاک کردن و خواندن و اشک ریختن و خندیدن، حال آمده ام و می نویسم. اگر می توانستم چند روزی را از گوشی ام فاصله می گرفتم. از تلگرام و واتساپ، از اینستاگرام و حتی وبلاگ. هر چند کار های مدرسه و جلسه و کلاس های تق و لق دانشگاه دست و پایم را بسته اند. هر چند مشت محکمی بر دهانشان می زنم و به زودی چند روزی خواهم رفت.
یادت هست گفته بودم سوار هر چیزی که سر راهم قرار بدهی می شوم؟ به یاد می آوری گفتم تمام آرزو ها و امید ها برای قبل بیست سالگی ست؟ من سر حرف هایم ایستاده ام. این بار نه طلبکار و نه امیدوار. من با تقدیراتِ تو همراه شدم و با عقل ناقصم سعی کردم بهترین تصمیم را بگیرم. اینکه چه پیش خواهد آمد، دیگر اهمیتی ندارد. مثل یک زندانی که دیگر حساب روز ها و شب هایش را ندارد. نه منتظر ملاقاتی ست نه منتظر آزادی. صبر می کند و صبر می کند. خدایا گاهی فکر می کنم با روز های سخت و سیاه آدم ها، مُهری می زنی بر اثبات تمثیل دنیایت و زندان! و من فکر می کنم نه تنها برای مومنینت زندان است، بلکه برای غیر مومنینت هم همین است! هر چه هست، یک روز ِرهایی وجود دارد. ما از توییم و به تو باز می گردیم. به تویی که تقدیر زندگی ها را رقم می زنی، تویی که هم الان رعد و برق های سهمگین را روزیِ این آسمان می کنی. تویی که زمین را از حجت ات خالی نگذاشتی ... به تو برمیگردیم، خدایی که از ضعف ها آگاهی ... خدای یونس و دریا ... خدای ریحانه و هاشم ... خدای ملا محمد شیرازی ... خدای شیخ محمد انصاری ... خدای بابونه ها و خدای درختان نارنج...
  • ۰ نظر
  • ۱۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۴۳
  • سایه

روز هایی که قابل تحمل ترند.

دوشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۴۱ ق.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم و بذکر ولیه.
کمتر از 10 روز پیش نوشتم که مرا هر کجا ببری خواهم رفت و دعایی نمی کنم، امیدی ندارم و بعد در حال نوشتنشان اشک ریختم. در خیال، درِ خانه ی ولی تو را محکم زدم، چند بار پشت سر هم. هر بار محکم تر. باور نداشتم که پشت در بمانم. در خیالم در اوج سرما در باز شد و من به داخل خانه هدایت شدم. به من قهوه ی عربی تعارف کردند و بعد ... امام آمدند. من اشک ریختم و هیچ نگفتم. چند دقیقه ای سکوت کردم و بعد هق هق من فضای خانه را پر کرد. گفتم و شکایت کردم. اشک ریختم و گله کردم. و کیست که در حضور ولی تو آرامش نگیرد؟ کیست که امامش دست رد به سینه اش بزند؟ کیست که در محضر حجت تو حرف هایش نشنیده روی زمین بماند؟ و در همان خیال، حس کردم آرام تر شدم. اینکه انگار آن حجم از نگرانی را سپرده بودم دست کسی که باید می سپردم.
در روز تولد 20 سالگیم وقتی که قلبم سنگین بود و ترسیده بودم و نگران، آدم های زندگیم را فرستادی تا بهتر شوم. عاطفه را با یک کارت پستال و کیک #خودش_پز :) که از زیباترین کارت پستال هایی بود که گرفتم. پیامِ نامه ی زهرا که با هر خاطره اش خندیدم و لبخند زدم. نامه ی اسماء که از هر هدیه ی فیزیکی بهتر بود و آخرین نامه. نامه ی فاطمه. این سه نامه و یک کارت پستال را فرستادی تا بگویی تنها نیستم. تا بگویی روز تولدم - که یادآور یکسال نزدیک تر شدن به مرگ و بازگشت به سوی توست - را می توانم لبخند بزنم. می توانم لبخند بزنم و در نیمه شبش یک ساعت حرف هایی را بشنوم و بزنم که یادآور شد هر چه که هست و هر چه قرار است باشد، هر آدمی که قرار است ملاقات کنم - همه - وسیله ی امتحان اند. و من آرام گرفتم.
هر چه برای من رقم بزنی، گردن می نهم هر چند سخت. هر چند بسان شمشیر روی گردن گذاشتن باشد. هر چند تکرار شب ها یا روزهای دل-تنگی. دل-تنگی به ما هو دل-تنگی. یعنی وقتی دل "تنگ" است و قلب سنگین. گردن می نهم چون حتما خیری برایم در وسط آن سختی ها نهفته است. چقدر حتی نوشتن این حرف سخت است و چه بزرگ ادعایی. ولی دیرزمانی ست به این نتیجه رسیده ام یا باید راضی باشم یا از تمام دنیا، از تو و از خودم عصبانی. و من در این دنیای بزرگ تو هیچ کاره ام. پس داد و فریاد های من، گله های من، غر های من و اشک های من چیزی را عوض نخواهد کرد. باید راضی باشم و این قانون توست. خواستم بگویم درست است من دیگر آن دختر نشانه ها نیستم، ولی هنوز هم به این دلخوشی های کوچک دل می بندم. به سکوت های پشت تلفن با فاطمه، که از سکوت های بدون او پشت تلفن زیباتر است. به تلاش اسماء برای توجه به جزئیات زندگیم. به فکر های زهرا برای خوشحال کردنم. خدایا این همه کلمه ها را به هم وصل کردم و به هم بافتم که بگویم موقع حمل قلبِ بیست ساله هایت، کمی مراقبشان باش ... نوشته ی رویشان را ببین ... : "شکستنی"
پی نوشت: خدایا  هنوز آنقدر قوی نشده ام که گریه نکنم، غر نزنم و گله نکنم. این ها را خواهم داشت اما خودت رضایت را نصیبم کن.
پی نوشت دو: سبحانک، سبحانک، سبحانک. انی کنت من الظالمین.
  • ۰ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۴۱
  • سایه

بیست [سال] و یک [روز]

جمعه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۷:۴۹ ب.ظ

برایم دعای ۱۲۰ ساله شدن نکنید. اگر ماهیت این دنیا رنج است و هیچ خوش‌حالی ابدی در آن نیست، من ۱۲۰ سال دوام نمی آورم. نهایتا تا همان ۳۰ و بعد جان خواهم داد.

  • ۰ نظر
  • ۰۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۹:۴۹
  • سایه