پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

دومین حقیقت

يكشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۳۵ ب.ظ

مرا بابت تمام حرف هایم ببخش و بدان که دیگر انرژی ای برای من باقی نمانده. من جوجه گنجشک کوچک لرزان گریان این قصه ام که گوشه ی اتوبانی شلوغ از سرما می لرزد و با یک رعد و برق دیگر جان خواهد داد..

  • ۰ نظر
  • ۳۱ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۳۵
  • سایه

حقیقت

چهارشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۹، ۰۵:۴۴ ب.ظ
من از مدافعان سرسخت هورمون ها بودم. از آدم هایی که وقتی یکهو حالت بد می شد یا یکهو احساساتی می شدی می گفتند "امروز چندم ماه است؟" ولی بخاطر می آورم یکبار سر یکی از کلاس های اضافه ای که دوم دبیرستان داشتیم، یکی از بچه ها از شکیبا پرسید: مگر اینطور نیست که تمام حالات ما بخاطر هورمون هایمان است؟ و شکیبا گفت بعضی چیز ها را هورمون ها رقم می زنند ولی آن سهم اساسی هورمونی برای نوجوانی ست. بعد که عاقل تر و بالغ تر شوی دیگر خبری از آن غلیان هورمونی عجیب و غریب نیست. راست می گفت. دیروز از آن روز هایی بود که می دانستم تعادل فیزیولوژیکی ام بهم خورده. از صبح که لنز چشم چپم سر ناسازگاری داشت و من نشستم روی تخت و به آرامی اشک ریختم تا بدخلقی هایم در ادامه روز و دیلی هسلز های پشت سر هم. اما هر چقدرم که هورمونی و هر چقدرم فیزیکی، نمی توان تمام آن حجم از حال بد دم غروب و گریه های بی پایان را با کم کاری یا پر کاری غدد درون ریز توجیه کرد. نه که فکر کنید اتفاق خاصی افتاده بود، فقط همه چیز دست به دست هم داد که تمام 19 سال و 11 ماهم را مرور کنم و به وسعت روز های بدش و به وسعت روز های بی پایان روز های سخت ادامه ی همه آدم ها اشک بریزم. به وسعت آدم هایی که شاید به نحوی زندگیم را ساختند و آدم هایی که زندگیم را تغییر دادند. دیروز که تقریبا از گریه ساعت های 8 و خورده ای تا امروز صبح خواب بودم، به این فکر کردم که باید با خدا قراری بگذارم. که بیاید و هر دویمان قبول کنیم نه دعایی نه حرفی نه چیز دیگری تاثیر خاصی روی روزهای من ندارد. من این را می پذیرم. و با این حقیقت زندگی می کنم. من خیلی جدی با این حقیقت زندگی می کنم . سوار هر ماشینی که سر راهم بیاید می شوم و می گذارم مرا تا هرکجا که خواست ببرد. من با دعا و خواستن و گریه و امید کاری از دستم بر نمی آید. من با "می دانم می بینی" و "میدانم حواست هست"های مدام نمی توانم زندگی کنم. مرا هر جا خواستی ببر و به هر کجا خواستی سوق بده. خیال ها و فکر ها و امیدواری ها همه برای قبل 20 سالگی است. دیشب داشتم فکر می کردم ما میگوییم خدایا حتی یک لحظه ی دیگر هم نمی توانم و گفتن خود این جمله چند لحظه ی بعد را سپری می کند. دعا کردن و از تو خواستن را کنار نمی گذارم، فقط در حق خودم چیزی نمی خواهم. نه که فکر کنی از سر تواضع و اینها به اینجا رسیده ام، حتما این چیزی بوده که می خواستی من بفهمم و فهمیدم. فقط در قنوت هایم همان دعای فرجی که گفتی را می خوانم و برای اطرافیانم چیز هایی که گفتی را طلب می کنم. دیگر نمی خواهم لحظه ای منتظر چیزی بنشینم. من عقل و فهم کار هایی که می کنی را ندارم و اندازه ی کودک 4-5 ساله ای بیش نمی فهمم. و (همان طور که می بینی) به همه این ها اقرار کرده ام. بله میدانم. بزرگی و هیچ کس به بزرگی تو نیست. می دانم اراده ها را بر هم میزنی و می دانم در برابر تو هیچم. میدانم که گفتی که دنبال خوشی در این دنیا نگرد و از این حقیقت آدم ها را تا حدودی سیراب کردی. میدانم میخواهی بنده هایت را بزرگ کنی. می دانم امتحان میگیری، سخت هم میگیری، همه ی این ها را فهمیدم.همین کافی نیست؟ فقط بیا با این حقیقت زندگی کنیم و برای هیچ چیز - مطلقا هیچ چیز - چشم به در ندوزیم. این طوری هم چشم های من خسته می شوند هم در های هفت قفله ی تو.
خدایا برای من چشم به هیچ چیز ندوختن سخت است و میدانم این روز های نامتعادلی به پایان می رسد. دلیلی ندارد نخندم یا افسرده باشم. اما در اعماق وجودم وقتی تمام خاک ها را کنار بزنی، این حقیقت تازه جوانه زده را می بینی. فقط بیا با این حقیقت زندگی کنیم. خب؟
  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۴۴
  • سایه

بخاطر تبریکاتی که در روز جوان دریافت می کنیم

سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۹، ۱۱:۵۹ ب.ظ

*این نوشته را برای پیج نشانی نوشتم. دوست داشتم اینجا ثبت شود.

ده-دوازده ساله که بودم روز های جوانی خیلی دور به نظر می رسید. اما الان که می بینم، این بیست و خرده ای سال به سان چشم بهم زدنی گذشته است. برای ما، روز های پنجاه،شصت سالگی هنوز هم خیلی دور است اما تجربه دیگر ثابت کرده که رویداد ها از آنچه فکر می کنیم به ما نزدیک ترند :) جوانی برای من پر از فراز و نشیب است. پر از خواسته های بی جا و به جا، پر از شوق و ذوق، پر از تنش ها و بالا و پایین شدن ها. گاهی بی تجربگی ها و گاهی از امتحانات سربلند بیرون آمدن ها. قصدم مقایسه نیست اما در روضه ها قصه ی پسر جوان اباعبدالله را که می شنوم، ناخودآگاه به زندگی خودم بر می گردم. به اینکه روز های دهه ی بیست زندگی ام، چطور می گذرند؟ ساعت ها پشت گوشی و لپتاپ؟ در حال فیلم دیدن؟ صرف روز های یکنواخت دانشگاه رفتن و آمدن؟ کار کردن؟ وظیفه های روتین زندگی را انجام دادن؟

شاید من یک جوان باشم و بی تجربه، اما در همین عمر اندکی که خدا به من داده است یک چیز را خوب فهمیده ام. و آن اینکه بهترین روز های من و زیبا ترین لحظاتم روز هایی بودند که به نحوی با شما گره خورده بودند.روز هایی که یاد شما در آن ها جاری بود، پر بودند از برکت. پر از جلو رفتن. پر از حس آرامشی که هر چه می گردم جای دیگری آن را نمی یابم! فهمیده ام که دوران هایی که لغزیده ام و از شما فاصله گرفته ام، به حق، به حق، به حق، هیچ چیز به دست نیاورده ام و روز های با شما، سرشار از خیر بوده است. یاد جمله ی دعای روز عرفه میفتم : مَا ذَا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ وَ مَا الَّذِی فَقَدَ مَنْ وَجَدَک ؟ چه چیز به دست آورد آنکه تو را گم کرد؟ و چه چیز از دست داد آنکه تو را به دست آورد؟

در این دورانی که سیاه و سفید، حق و باطل به هم گره خورده اند، من ذره ای توان تشخیص راه را ندارم. تنها یک چیز به ذهنم می رسد و آن اینکه بگویم: ای شبیه ترین فرد به رسول الله ! و ای جوان عاشورا ! دستمان را بگیرید و برکت را در این روز های جوانی جاری کنید ... شور زندگی کردن با ولی خدا را از شما می خواهیم .. انگیزه ای برای رسیدن به هدف هایمان ... برای داشتن خانواده ای خدمتگزار در راه امام زمان ....که دور نیست روز هایی که - شاید ! - مادربزرگ و پدربزرگ شویم! روز هایی که ما به جوان ها نگاه می کنیم و حسرت می خوریم که ای کاش بهتر و با ثبات تر قدم برداشته بودیم ... درست است که کمی از میلاد پسر جوان اباعبدالله گذشته است، اما ما راه درازی در پیش داریم ...

.

ای حضرت علی اکبر ! شبیه ترین فرد به رسول خدا! می شود دستمان را بگیرید و این مسیر روز های جوانی را با هم طی کنیم؟...

  • ۰ نظر
  • ۱۹ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۵۹
  • سایه

به محمدصادقم که اسمش را در خواب دیدم البته. یک سال دیگر به داشتنت نزدیک تر شدیم، همین جای تبریک دارد! ندارد پسرم؟

  • ۰ نظر
  • ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۲۴
  • سایه

98، آنچه گذشت

جمعه, ۱ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۲۲ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۲۲
  • سایه