پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

پست مناسبتی: تولدت مبارک!

سه شنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۱۴ ب.ظ

این پست را یک روز قبل از تولدت می نویسم. در نیمه شبی که یک ساعت برای خوابیدن تلاش کردم اما نتوانستم و بعد دیدم یا باید اینستاگرامم را نصب کنم و ساعت ها در آن محیط کثیف و حال بهم زن پرسه بزنم، یا باید بنویسم. و من راه دوم را انتخاب کردم. و چه بهانه ای بهتر از تولد تو. خب خب، عزیز من، داری بیست ساله می شوی و باورش سخت است که تقدیر، ما را از هفت هشت سالگی وقتی که بغل دستی شده بودیم، به بیست سالگی هایمان گره زده. بار ها گفته ام که تو همان دعای مستجاب شده ی من در روز اول سال دوم دبیرستانی که ناگهان از بین بوته های حیاط مدرسه چشمم به تو خورد. نمی دانم چه بود که توانستیم در عرض چند روز، آن رفاقت را شکل بدهیم اما این را می دانم که این اتفاق برای من و تو، سال ها پیش در دوم دبستان هم افتاده بود. نتیجه اش هم همان کارت پستال سفید برفی بود که نتوانستم هنوز هم از جعبه ی خاطراتم از انباری بیاورم. اوایل شروع دانشگاه ها که بینمان فاصله افتاده بود، یادم است که برای من و می دانم که برای تو هم، سخت بود. وویس های تلگراممان و گاها بغض های من بر این حرفم گواه اند. اما بیا اقرار کنیم. بیا صادقانه اقرار کنیم که زمان، کم کم فاصله ها را برایمان عادی می کند. آدم های دیگری می آیند و کنارمان قرار می گیرند و چه بسا سختی های این فاصله را، برایمان راحت تر کنند. خودت می دانی چه می گویم.  همان خدایی که دعایم برای داشتن یک دوست خوب را اجابت کرد، حال تقدیر کرده است ک بینمان از تهران، تا بهشتی - و از حقوق تا روان شناسی فاصله بیندازد. این فاصله دیگر بغض من و تو را بر نمی انگیزاند. فقط به فکر فرو می روم که زندگی چه بر سر ما می آورد و چه طور انقدر سریع بزرگ شدیم. چطور از آن روز های کلاس های عربی خانم خادم و صبح خوابیدن هایمان در نماز خانه و زرشک پلو با مرغ هایی که می آوردی و خندیدن هایمان زنگ ناهار و قدم زدن هایمان در حیاط مدرسه، رسیدیم به امروز. اینجا. این لحظه. امسال، نشد سورپرایزت کنم یا طور دیگری بیست ساله شدنت را جشن بگیریم. نشد روز تولدت همدیگر را ببینیم و حرف بزنیم. من اهل قربان صدقه های تعارفی و الکی نیستم. اهل پست گذاشتن با کپشن طولانیِ پر از اموجی میمون و گل و قلب و بادکنک نیستم. ( والبته اینستاگرامم را فعلا پاک کرده ام ) ولی دهمین پست منطقه ی امن من، متعلق به توست که دیگر بیست ساله شده ای. تولدت مبارکِ آدم هایی که تو را در زندگیشان دارند. آه جرج! تو را به خدا مواظب بیست سالگیت باش.

  • ۰ نظر
  • ۰۵ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۱۴
  • سایه

این نهمین پست طلسم شده

دوشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۸، ۰۳:۵۰ ب.ظ

از چهارشنبه، شروع به نوشتن کردم. هر روز به پیش نویس اینجا سر می زدم. بیشتر می نوشتم. اما تصمیم ندارم منتشرش کنم. حقایقی را نوشتم که از منتشر کردنشان طفره می روم. شاید هم اصلا کار درستی نباشد. در هر صورت این را می دانم که با روحیه ی محافظه کارانه ام جور نیست و انتشارش نوعی سنت شکنی به حساب می آید. پس همان طور در پیش نویس ها نگهش می دارم و بعد پاک می کنم اش. غرض خالی کردن آن حقایق تلخ روی کاغذی مجازی بود که حاصل شد و پست نهم را، طور دیگری آغاز می کنم. امروز یکشنبه سوم شهریور ماه است. زمان به اندازه ی یک ماه، ما را با خود برده است و به سوم شهریور رسانده است. گاهی فکر می کنم که ما، در طول زندگی مان هیچ کاری نمی کنیم. فقط عمرمان را می گذرانیم که بگذرد. آن هم چون گریزی از گذر زمان نیست و شاید اگر گذر زمان هم دست ما بود، سال ها در نقطه ای متوقف می بودیم.  امروز از صبح درگیر انتخاب واحد بودم. انتخاب واحد خودم نهایتا درست شد اما برای فاطمه هم انتخاب واحد کرده ام و روان شناسی اجتماعی کابردی را ورودی های بالاتر پر کرده اند و پر شده. تلگرام و پیام به این و آن و تلفن های دانشکده ای که به خاطر خرابی پل گیشا، خراب اند. دیشب از خستگی خوابم برد و با ریمل و خط چشم پخش شده بلند شدم. دیدم که همان هستم که دیروز بودم. شاید فقط بدتر، نا امید تر، بی حوصله تر. بوی باز شدن دانشگاه می آید. یک واحد در دانشکده فنی برداشته ام. از قصدِ اینکه محیطم در طول ترم یک روز حداقل عوض شود... میدانی ... من سال ها برای این روز هایم دعا کرده ام اما مگر نه اینکه آن چه که می خواهم را نمی گیرم...نمی دانم اگر اجابت نکنی چه کار می کنم. آدم ها واقعا چاره ای ندارند که به رضایت راضی شوند. به نظرم این نوشته دارد خیلی کش پیدا می کند. تقریبا 6-7 روز است که می آیم، می نویسم، پاک می کنم، در پیش نویس ها نگهش می دارم. نه تنها زندگی روزمره ام، بلکه فانکشن نوشتنم هم دارد نابود می شود. مهم نیست که تا اینجا چه جملاتی را پشت هم ردیف کرده ام هر چه شد پست اش می کنم. همیشه از گفتن "خسته ام" بیزار بوده ام. چرا که آدم ها مثل نقل و نبات ازش استفاد می کنند و شاید لوث اش کرده اند. اما کمی، و فقط کمی خسته ام. از مدرسه خسته ام، از جلسه خسته ام، از کتاب هایم، از گوشی ام، از اتاقم خسته ام. آه می خندی؟ می پرسی چه چیز مرا به این روز درآورده است؟ یک نفر؟ یک اتفاق؟ یک تجربه؟ نه! این نتیجه ی فکر ها و دعاها و حس های چند ماه یا شاید چند سال است. و من، به راستی که زخمی ام. التیام می خواهم...

  • ۰ نظر
  • ۰۴ شهریور ۹۸ ، ۱۵:۵۰
  • سایه