پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۳ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

معترفاً

شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۱۵ ق.ظ

من؟ دختر بی اراده ی این داستانم. اگر پاک شوم، مرا می بخشی؟ فقط لازم است این را بدانم که خیالم راحت باشد که راهی هست. وقت هایی که از کلاس بچه ها دارم می روم سمت دفتر، وقت هایی که در جلسه وقت نماز می شود، وقت هایی که منتظر اسنپ جلوی در خانه ایستاده ام، شب ها که می خواهم بخوابم، از تو می پرسم: آیا هنوز هم می شود کاری برای زندگی ام کرد؟ من؟ من دختر نشانه ها بودم! من دختر آیه ها بودم! من دختر مشهد آذر 97 بودم! من دختر باور داشتن بودم. دختر دانستن اینکه کسی مرا می شنود. من دختر گریه کردن های مدام، من دختر حرف نزدن و دیدن بودم. من دختر تاب آوردن زیر نگاه های ویران کننده بودم. الان چیزی از من نمانده. من الان آدم تا 5 صبح بیدار ماندن و 6 صبح مدرسه رفتن و سر و کله زدن با تعدادی کنکوری ام. من الان دختر درس نخواندنم. دختر هی برنامه ریختن و انجام ندادن. من الان دختر شک، دختر کار نکردن. دختر شنیده نشدن ... دختر خراب کردن سرنوشت ام.

(• نوشته مال یک ماه پیش است. جهت حذف پیش‌نویس ها منتشر اش کردم. وگرنه انتشارش عملا مناسبتی ندارد)

  • سایه

مصیبت وارده

شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۱۵ ق.ظ

من به "حال" و لحظات آدم های مختلف زیاد فکر می کنم. به اینکه مثلا وقتی من دارم این پست را می نویسم، یک نفر دیگر آن سر دنیا دارد یک کار خیلی متفاوت تر می کند. یا وقتی خیلی خوشحالم، یک نفر دارد در سوگ عزیزترینش می گرید. یا وقتی غم دستانش را روی گلویم گذاشته (و برای رضای خدا لحظه ای بر نمیدارد) یک نفر دیگر دارد در یک مهمانی از شوق بلند بلند می خندد. امروز صبح بعد از شنیدن خبر ترور حاج قاسم، اولین چیزی که به ذهنم آمد این بود که دیشب در حالی که داشتم صفحات پایانی آبنبات دارچینی را می خواندم و می خندیدم و بعد از اتمامش، به خواب رفتم، یک نفر دیگر لحظاتی داشته که وصف نشدنی ست. به این فکر می کنم که لحظه ی انفجار، او چه حالی داشته؟ وجودش پر از درد شده؟ یا روحش به همان سرعت انفجار، انگار که تازه در قفس را باز کرده باشند، پرواز می کند و می آید بالا و بالاتر و تازه نفس می کشد. اینکه او چه حالی داشته وقتی امیرالمومنین را دیده ؟ اینکه او دیگر در این دنیا نیست. و من در تمام این لحظات، یا خواب بودم یا خیره به صفحه ی کتاب در حال خیال بافتن و پرداختن. تلویزیون عکس های مختلف حاج قاسم را نشان می دهد و بعد کادر بزرگتری از تصاویر شهدای مدافع حرم. با چند تاییشان چند لحظه چشم تو چشم می شویم. می پرسم: حقیقتا چه دیده اید و کدام حلاوت را چشیده اید که از تمام دلبستگی هایتان بریدید و رفتید در دل مرگ و خطر و عذاب؟ مگر تقریبا همسن نیستیم ؟ نهایتا چند سال ناقابل بزرگتر! جوابی نمی شنوم. و کماکان نگاه های خیره شان. برخی با خنده، برخی با آرامش، برخی با جدیت. دوباره می پرسم: چه بود که به اشک های همسران جوانتان در دل شب از حسرت و دلتنگی و گریه کودکان خردسالتان در فراق پدر میرزید؟ من که هر روز در حال عهد شکستن و حرمت نگه نداشتن و بدتر شدنم و شما زنده اید و عند ربکم یرزقونید..

*این بار من شاخه گل قرمزی را به مرد سرمه ای پوش صف اول نماز هدیه می دهم. با این تفاوت که او در جلوترین نقطه ی صف خواهد ایستاد و همه ی ما را نظاره خواهد کرد. دوشنبه. در دانشگاه خودمان.


(پی نوشت بسیار بی ربط به من: هیچ کس باهوش تر از تو نبود.)

  • سایه

ایام

شنبه, ۷ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۳۵ ب.ظ

نگاشته شده در 19م اسفندماه 97. در روزی از روز های اسفند ماه، هنگامی که ترم دوم روان شناسی بودم (شاید بگویید چه ربطی دارد اما بیلیو می. خیلی ربط دارد) این خط ها را از عمق وجودم نوشتم و تقریبا یکسال از آن روز های ترم دوم بودن گذشته و به راستی، حال ما - و نه فقط من - چقدر فرق کرده... ؟

"دل به سختی بنهادم، پس از آن دل به تو دادم

آنکه از دوست تحمل نکند عهد نپاید ... "

روزی از روز های اسفند ماه. به آخر سال نزدیک می شویم، دل من برایت تنگ تر می شود. شاید تو فقط حقیقتی تلخ باشی که من تلخی هایش را نادیده می گیرم و ازشان شیرینی می سازم. حالم خیلی مساعد نیست و نمی دانم وجود تو چه تاثیری می تواند داشته باشد. شاید هم اصلا تو، یک فرد نباشی. شاید تو یک نیاز سرکوب شده ای شاید تمنایی بی جا. هر چه که هستی نیستی و نبودنت دارد کم کم زخم می شود. این روزها حوصله ام به شدت کوتاه شده و نمی توانم خرج تمام ادم های اطراف کنم. ممکن است وسط های روز تمامش خرج بشود و من بمانم و پرخاشگری های سرکوب شده. می دانم که نیستی و نبودنت خواب را از چشمانم به طور وحشیانه ای گرفته است. چند وقتی است نمی توانم عشق بورزم، نمی توانم از خودم بگذرم انگار که ذهنم، فقدان چیزی حیاتی را در وجودم حس کرده است و مایه گذاشتن از انرژیم را فقط برای خودش صلاح می داند. گم گشته ی یک راه پر آرامشم و در بی قراریم دست و پا می زنم. چشم هایم هر از چند گاهی می سوزند، قلبم را هم گه گاهی هاله ای خاکستری رنگ می پوشاند. مثل روزهای بارانی یا ابری. اینطور موقع ها غده های اشکیم فعال می شود و شروع می کند به ترشح اشک. نمی توانم. گاهی نمی توانم. امروز صبح مانتوی مورد علاقه ام را پوشیدم، رفتم کلاس. بی گمان آرامشی که دنبالش می گردم همین جاست اما انگار خسته تر و بی توفیق تر از آنم که بتوانم این آرامش را برای لحظه های بلند تری نگه دارم. از چنگم لیز می خورد و می رود. می رود و هفته ای یک بار پنج شنبه صبح ها بر می گردد. جز پنج شنبه ها، بقیه آدم ها.. بقیه روز ها.. حقیقتا از اینکه در کنارشان هستم رنج می برم و این رنج، خودش را در قالب پرخاش نشان می دهد. پرخاشی که رنجش آن ها را هم در پی دارد ولی من خسته تر از آنم که بخواهم دلجویی کنم یا مراقب روح کسی باشم. روح خودم خراش های متعدد برداشته و از اینکه رنگ آرامش را به خود نمی بیند در سختی ست از یک روح خسته ی در حالِ تحمل نمی توان چیزی انتظار داشت. شاید روحم خودش را لوس می کند اما کمبودیست که چشیده. و حالا نیازمند است. دستم هایم کم کم تحلیل می روند و انرژی چندانی برای نوشتنم باقی نمانده. نوشتن را دوباره از سر گرفته ام. دوست ندارم کسی را برنجانم ‌ولی نمی توانم. خسته ام. خسته ی بدنی. بی شک جنگیدن برای سرپا ماندن از بدنم انرژی گرفته است. به افسرده ای می مانم. اما نمی خواهم افسردگی را تلقین کنم. بعض های متعدد گاه و بیگاه می آیند، در می زنند، جواب نمی دهم. آمدند، بودم!، رفتند..سرم درد می کند. بی حوصلگی درونم موج می زند. آخر سر هم چاره ای ندارم. به تو بر میگردم، مثل هر روز، خراب کرده ام، دقیقا مثل هر روز. انگار این بدبودن عادتم شده است. چند روز است که این طور ناامیدی و بی ایمانی از پایم در آورده است؟ دیگر از لاک خودم بیرون آمده ام و لاکپشت تنهای گوشه گیر من، حالا تبدیل به ببری وحشی شده است. هر لحظه درنده تر، وحشی تر. با دندان هایی زهر آلود به نفرت. آماده ام که با دندان هایم بدرم، پاره کنم.. منتظر فرصتم. فرصتی که تو نمی پسندی. تو از من انتظار آهوی سر به زیر نورانی را داری اما شکار هایم کم کم مرا به حیوانی درنده تبدیل کرده است. نمی دانم  شاید راه بازگشتی نباشد. من قرار بود در گله کنار آهو های دیگر بمانم و بعد یک آهوی بزرگتر و قوی تر و زیباترِ نر مرا زیر بال و پرش بگیرد. اما حالا فاصله گرفتم چرا که گاهی احساس می کنم کسی اینجا نیست. آرامش و اهلی شدن برایم غیر قابل دسترس است.. عاح کاش اینها خانه ی مان را تخلیه کنند، من سکوتی می خواهم که این ها می شکنندش.. من رهایی ای می خواهم که اینها می گیرندش.. روحم زخم های بیشتری بر میدارد. ناکامی ای را تجربه می کنم که پرخاشگری نتیجه ی مسلمش است، دست من نیست، نمی توانم. چندمین بار است تکرار می کنم که نمی توانم؟ نیرویی ناشناخته توان را از من سلب کرده است.. عاح ای حسرت همیشگی.. نوشته بود درد داریم، درمان را هم میدانیم اما به هم پیچیده ایم، بدجور، من حتی شک کرده ام، وارد یک منطقه ی ممنوعه شده م که نباید می شدم.. کاش حداقل در جا بزنم عقب تر نروم، نمی دانم. پریشانم. چیزی من را بر نمی انگیزاند، حتی برای نوشتن..

  • سایه