نگاشته شده در 19م اسفندماه 97. در روزی از روز های اسفند ماه، هنگامی که ترم دوم روان شناسی بودم (شاید بگویید چه ربطی دارد اما بیلیو می. خیلی ربط دارد) این خط ها را از عمق وجودم نوشتم و تقریبا یکسال از آن روز های ترم دوم بودن گذشته و به راستی، حال ما - و نه فقط من - چقدر فرق کرده... ؟
"دل به سختی بنهادم، پس از آن دل به تو دادم
آنکه از دوست تحمل نکند عهد نپاید ... "
روزی از روز های اسفند ماه. به آخر سال نزدیک می شویم، دل من برایت تنگ تر می شود. شاید تو فقط حقیقتی تلخ باشی که من تلخی هایش را نادیده می گیرم و ازشان شیرینی می سازم. حالم خیلی مساعد نیست و نمی دانم وجود تو چه تاثیری می تواند داشته باشد. شاید هم اصلا تو، یک فرد نباشی. شاید تو یک نیاز سرکوب شده ای شاید تمنایی بی جا. هر چه که هستی نیستی و نبودنت دارد کم کم زخم می شود. این روزها حوصله ام به شدت کوتاه شده و نمی توانم خرج تمام ادم های اطراف کنم. ممکن است وسط های روز تمامش خرج بشود و من بمانم و پرخاشگری های سرکوب شده. می دانم که نیستی و نبودنت خواب را از چشمانم به طور وحشیانه ای گرفته است. چند وقتی است نمی توانم عشق بورزم، نمی توانم از خودم بگذرم انگار که ذهنم، فقدان چیزی حیاتی را در وجودم حس کرده است و مایه گذاشتن از انرژیم را فقط برای خودش صلاح می داند. گم گشته ی یک راه پر آرامشم و در بی قراریم دست و پا می زنم. چشم هایم هر از چند گاهی می سوزند، قلبم را هم گه گاهی هاله ای خاکستری رنگ می پوشاند. مثل روزهای بارانی یا ابری. اینطور موقع ها غده های اشکیم فعال می شود و شروع می کند به ترشح اشک. نمی توانم. گاهی نمی توانم. امروز صبح مانتوی مورد علاقه ام را پوشیدم، رفتم کلاس. بی گمان آرامشی که دنبالش می گردم همین جاست اما انگار خسته تر و بی توفیق تر از آنم که بتوانم این آرامش را برای لحظه های بلند تری نگه دارم. از چنگم لیز می خورد و می رود. می رود و هفته ای یک بار پنج شنبه صبح ها بر می گردد. جز پنج شنبه ها، بقیه آدم ها.. بقیه روز ها.. حقیقتا از اینکه در کنارشان هستم رنج می برم و این رنج، خودش را در قالب پرخاش نشان می دهد. پرخاشی که رنجش آن ها را هم در پی دارد ولی من خسته تر از آنم که بخواهم دلجویی کنم یا مراقب روح کسی باشم. روح خودم خراش های متعدد برداشته و از اینکه رنگ آرامش را به خود نمی بیند در سختی ست از یک روح خسته ی در حالِ تحمل نمی توان چیزی انتظار داشت. شاید روحم خودش را لوس می کند اما کمبودیست که چشیده. و حالا نیازمند است. دستم هایم کم کم تحلیل می روند و انرژی چندانی برای نوشتنم باقی نمانده. نوشتن را دوباره از سر گرفته ام. دوست ندارم کسی را برنجانم ولی نمی توانم. خسته ام. خسته ی بدنی. بی شک جنگیدن برای سرپا ماندن از بدنم انرژی گرفته است. به افسرده ای می مانم. اما نمی خواهم افسردگی را تلقین کنم. بعض های متعدد گاه و بیگاه می آیند، در می زنند، جواب نمی دهم. آمدند، بودم!، رفتند..سرم درد می کند. بی حوصلگی درونم موج می زند. آخر سر هم چاره ای ندارم. به تو بر میگردم، مثل هر روز، خراب کرده ام، دقیقا مثل هر روز. انگار این بدبودن عادتم شده است. چند روز است که این طور ناامیدی و بی ایمانی از پایم در آورده است؟ دیگر از لاک خودم بیرون آمده ام و لاکپشت تنهای گوشه گیر من، حالا تبدیل به ببری وحشی شده است. هر لحظه درنده تر، وحشی تر. با دندان هایی زهر آلود به نفرت. آماده ام که با دندان هایم بدرم، پاره کنم.. منتظر فرصتم. فرصتی که تو نمی پسندی. تو از من انتظار آهوی سر به زیر نورانی را داری اما شکار هایم کم کم مرا به حیوانی درنده تبدیل کرده است. نمی دانم شاید راه بازگشتی نباشد. من قرار بود در گله کنار آهو های دیگر بمانم و بعد یک آهوی بزرگتر و قوی تر و زیباترِ نر مرا زیر بال و پرش بگیرد. اما حالا فاصله گرفتم چرا که گاهی احساس می کنم کسی اینجا نیست. آرامش و اهلی شدن برایم غیر قابل دسترس است.. عاح کاش اینها خانه ی مان را تخلیه کنند، من سکوتی می خواهم که این ها می شکنندش.. من رهایی ای می خواهم که اینها می گیرندش.. روحم زخم های بیشتری بر میدارد. ناکامی ای را تجربه می کنم که پرخاشگری نتیجه ی مسلمش است، دست من نیست، نمی توانم. چندمین بار است تکرار می کنم که نمی توانم؟ نیرویی ناشناخته توان را از من سلب کرده است.. عاح ای حسرت همیشگی.. نوشته بود درد داریم، درمان را هم میدانیم اما به هم پیچیده ایم، بدجور، من حتی شک کرده ام، وارد یک منطقه ی ممنوعه شده م که نباید می شدم.. کاش حداقل در جا بزنم عقب تر نروم، نمی دانم. پریشانم. چیزی من را بر نمی انگیزاند، حتی برای نوشتن..