Day 10
Writing challenge: Day 10: your best friend
به به عجب موضوعی :} سپیدار جان بیا که نوبت تو شد. فکر کنم هزار بار داستانی که چطور با سپیدار آشنا شدم را تعریف کردم. البته همچین داستانی هم ندارد، روز اول دانشگاه من سر کلاس نشسته بودم و او پشت من بود، کلاس که تمام شد جلوی در به من گفت: شما رتبه یک هستید؟ گفتم رتبه یک کیه برو بابا! و بعد گفت حالا که رتبه یک نیستید من میخواهم بروم نماز بخوانم میایی باهم برویم؟ من هم گفتم چرا که نه! و اینطوری شد که دوستی ما آغاز شد. [دقت کردید دوباره خیلی ریز تعریف کردم؟ :) ] نمی دانم چه می شد اگر آن روز نمی رفتم نماز بخوانم. یحتمل دوباره باهم دوست می شدیم.
بعد ها از صحبت هایش فهمیدم سال پیش دانشگاهی میخواسته بیاید مدرسه ما ولی خب نشده! و اگر می آمد احتمالا اصلا شبیه هم نبودیم و با هم ارتباطی نداشتیم! نمی دانم چه می شد ولی این را می دانم که خدا خیلی دقیق آدم ها را میچند کنار هم و راهشان را به هم گره می زند. ما دو راهِ به هم گره خورده ایم!
ما با هم اربعین کربلا رفتیم و با بچه های بسیج دانشگاه مشهد رفتیم. که خب هر دو از بهترین سفر های عمر من بودند و اگر سپیدار نبود، قطعا این خاطرات به این پررنگی نبودند. قطعا خبری از شیرموز های یواشکی دم حرم، تحلیل مافیا های دست جمعی و دعواهای آخر های سفر اربعین نبود.
عرض که کردم، اگر خدا ما را سر راه هم قرار نمی داد، زندگی هر کداممان احتمالا خیلی فرق می کرد. و من زندگی با وجود سپیدار را بسیار بیشتر از زندگی بدون وجود او دوست میدارم. خلاص.
- ۹۹/۱۲/۱۸
اگه رتبه یک بودین نمیگفتن برین با هم نماز بخونین؟ :)))
+ چقدر زود ده روز گذشت.