دو خروس جنگی.
دو سه هفته پیش، وقتی دیگر ساعت کاری کتابخانه مرکزی دانشگاه تمام شده بود و ما کوله به پشت از چهارراه مسجد دانشگاه به سمت در فنی راه افتادیم، ناگاه به سرمان زد که بازی کنیم. به پیشنهاد آقای همسایه و استقبال بی سابقه من، انتخاب ما «خروس جنگی» بود. باید دست ها را در هم قفل کنید، یک پا را هم بالا نگه دارید و بعد با ضربات به طرف مقابل، کاری کنید که او تعادلش را از دست بدهد و پایی که بالا نگه داشته را روی زمین بگذارد. ایده خوبی بود. ساعت ۸ شب، در دانشگاه رو به روی دانشکده حقوق و علوم سیاسی کیف هایمان را روی نیمکت قرار دادیم و دست ها را در هم قفل کردیم. بازی شروع شد. حقیقتا در مقابل ضربات آقای همسایه مغلوب بودم و تمام قوای من برای نصف قوای ایشان هم کافی نبود. برای بُرد مصمم تر شدم. دست هایم را محکم تر دورم حلقه کردم و سعی کردم با تمام زورم تعادل آقای همسایه را بر هم بزنم. نمیدانم چه شد، در کسری از ثانیه - که خودم متوجه نشدم - دیدم که با آرنج و سر روی زمین افتادهام. با سوزشی شدید در آرنجم و درد و سرگیجه ای توی سرم. چند لحظه حقیقتا نفهمیدم چه شد و بعد صدای آقای همسایه را می شنیدم که نگران صدایم می کردند و حالم را میپرسیدند. بعد از گذشت چند دقیقه که سرگیجه ام برطرف شد، نشستم. آرنجم به طرز بدی زخم شده بود و خونی بود. لباسم هم همینطور. ولی کلیپس موهایم از ضربه به سرم جلوگیری کرده بود. آن دقایق جلوی دانشکده روی نیمکت، صرف اصرار خودم برای رفتن و اصرار آقای همسایه برای ماندن شد.
الان زخم روی آرنجم کم کم ریخته و در حال ترمیم است، سرم شکر خدا سالم است و از آن روز تنها چیزی که بر جا مانده خاطره بامزه ای ست از خروس جنگی بازی کردن دو دیوانه رو به روی دانشکده حقوق. این خاطره را اینجا ننوشته بودم و باید ثبت اش میکردم.
- ۰۰/۰۹/۲۸
حالا چرا خروس جنگی؟
حد شما لیله بود یا نهایتاَ بالا بلندی :)