پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

کِای مانده در تلاطمِ دریای مُهلکات

يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۵۷ ب.ظ

سال کنکور، روی یک برگه ی آبی کوچک، سرسری نوشتم که " و ما النصرُ الّا من عند الله العزیز الحکیم " و با یک چسب نواری چسباندمش رو به روی میز تحریرم. تا یادم باشد که واقعا نصر و پیروزی ای نیست مگر به دست خدا. با آن که از "پر" کردن فضاهای دور و برم بیزارم و ترجیح میدم هیچ چیزی مثلا به دیوار اتاقم نچسبیده باشد، اما هنوز آن برگه ی آبی رنگ را نکنده ام. شاید الان عملا دیگر انقدر عادی شده است که آن را نمی بینم. امشب همانطور که داشتم لپ تاپ را روشن می کردم چند ثانیه نگاهم بهش افتاد. یاد حرف های آقای امیری - جمعه رفته بودیم جشن باران و آقای امیری مجری بود - یاد حرف های او افتادم. و بعد یاد حس های جدیدی که تجربه کردم. امشب آقای امیری داشت صحنه ی بازگشت حر را توصیف می کرد. اگر حر راه را بر امام نمی بست، اصلا امام از کربلا عبور می کردند و دیگر هیچ کدام از آن وقایع اتفاق نمیفتاد. نمی دانم چه بر حر گذشت و چه فکر کرد. نمی دانم کدام نور به قلبش تابیده شد و دعای چه کسی در حقش مستجاب شد. او را تصور می کنم. با چکمه هایی که از گردنش آویزان است. قدم بر می دارد و نا امید نیست. که اگر بود به نظرم تاب آن حجم از پشیمانی را نمی آورد. قدم قدم می رسد به آغوش امام. سر به زیر میندازد و می گوید "هل لی من توبه؟" اصلا برای من جای توبه هست؟ و آغوش امام بود که به رویش گشوده شد. امشب آمده ام از گرفتاری هایم بگویم. از بلاهای - هرچند نا چیزی که - می کشم. بلا که می گویم، به تعریف دینی و شرعیش می گویم. از آرزو های بلندی که دارم. از کتاب هایی که نخواندم و کار هایی که نکردم. از فکر هایی که این چند روز دوباره به مغزم هجوم آورده اند. مادرم دیشب یک جمله گفت. حقیقتی تلخ و پیش و پا افتاده بود. واقعیت این است که زمان به نظرم دارد همه چیز را بدتر می کند. ذهنم یک چیز برای مشغولش بودن پیدا کرده. چیز بدی نیست باید دید تا کی می توانم در ذهنم نگهش دارم. این چند روز که داشتم درباره اش پرس و جو می کردم، با حدود 5-6 نفر حرف زدم. فهمیدم که روحیه ی پشتیبانی در بعضی ها ذاتی ست و بعضی های دیگر هم اصلا این روحیه را ندارند. منظورم از پشتیبانی، هوای کسی را داشتن است. احساس مسئولیت در برابر کسی که کمکی خواسته. آه. همین الان یک چیزی را فهمیدم. ISFJ ها، برای پشتیبانی مناسبند. اسمشان رویشان است. "مدافع" .نمی دانم چرا سوزن آبسشن َم روی ام بی تی آی گیر کرده است. روابط همزادی در ام بی تی آی دو شرط دارند. متاسفم. برای خودم متاسفم که هنوز گاه گاهی ذهنم به سمت روزهای پیشین می رود. دیگر کاری ندارم. شاید باید بگویم که امید در من مرده است. فاطمه ی نازنینم می گفت که دو دو تا چهار تای خدا مثل ما نیست. و من با لبخندی از درد، سر تکان می دهم. پست هشتم را در حالی می نویسم که درونم پر از تلاطم است. تلاطمی که با آن تا حدی نا آشنایم. انگشتان دستم از فشار، درد می گیرند. نمی خواهم که دیگر بنویسم.

  • ۰ نظر
  • ۲۷ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۵۷
  • سایه

دوست کجا؟ راه کدام؟

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۴۸ ق.ظ

حرف ها و حقایقی در درونم وجود دارند که فقط باید آن ها را به پروردگارم و امامم بگویم و نمی توانم - شفاهاً - این کار را بکنم. ولی می توانم بنویسم. و نتیجه می دهد شوق زیادم برای نوشتن. با اینکه هدفم از در این وبلاگ نوشتن، حقیقتا "خوانده شدن" نیست اما در مورد میل بی پایان انسان ها ( و من ) به ابراز وجود و بیان خود، باید به خوانندگان این وبلاگ بگویم که کسی را سرزنش نمی کنم اگر این نوشته ها - که گاهاً چرت محض می شود - را نصفه و نیمه ول کرد و صفحه را بست. بگذریم. ( که تَکرار می کنم. باید بگذریم. همانطور که از خیلی چیز ها گذشته ایم ). امروز داشتم فکر می کردم که او در زندگیش، فقط به آرمانش نگاه می کند. با سرعت تمام به سمت آرمانش می دود و برایش مهم نیست سر راهش چه چیزی وجود دارد. دیگران را نمی بیند، خنده هایشان را حس نمی کند، گریه هایشان را نمی شنود. حتی گاهی سرعت زیادش، باعث می شود آدم های اطرافش زخمی شوند. او فقط آرمانش را می بیند و صدای دست زدن آدم هایی که فرسخ ها دورتر از او ایستاده اند و تشویقش می کنند. اما من اینطور نیستم. من هنوز اوایل راهم. هنوز سرعتی ندارم. نیاز دارم یک نفر باشد که دستم را بگیرد، راه را نشانم دهد، گاهی از سرعتش کم کند که همپای من باشد و بعد رفته رفته من خودم را می یابم. من نمی توانم گریه ها را نشنوم و خنده را نبینم. نمی توانم به قیمت سریع رسیدن، آدم های اطرافم را با قدرت به کناری پرتاب کنم! البته من آدم های بسیار - بسیار! - کمی دیده ام که با اراده ای مانند او به سمت مطلوب شان حرکت کنند. و خب این تحسین بر انگیز است. شاید حرف هایم فقط یک نوع انتقاد کوچک بر علیه ش باشد. اما او اهمیتی نمی دهد. او فقط به یک چیز - آرمان ش - اهمیت می دهد و بس. دیگران ؟ نه. در چشمان او جا نمی شوند. گاهی فکر می کنم شاید او اعتدال ندارد. اما بعد می بینم نه. به کار گرفتن نهایتِ سرعت در راه رسیدن به آرمان ها، افراط محسوب نمی شود. نمی دانم. شاید او کار درستی می کند که کسی را نمی بیند و نمی گذارد از سرعتش کم کنند. شاید کار درستی می کند که با گریه ها نمی گرید و با خنده ها نمی خندد. شاید... اما نه. از یک چیز مطمئنم. گاهی خدا سر راهت موانعی می گذارد. و درست نگاهش را می دوزد به همان نقطه که تو چه کار می کنی؟ می ایستی؟ آرام از کنارش رد می شوی و به راهت ادامه می دهی؟ یا آن را با خشونت تمام از سر راهت کنار می زنی؟ البته خشونت واژه مناسبی نیست. شاید باید گفت با بی حسی ِتمام. نمی دانم. اما این برایم واضح و روشن است که من همچین آدمی نیستم. من دیگران را می بینم، می شنوم، بهشان بها می دهم، سعی می کنم اگر در توانم باشد دستشان را بگیرم و همپایشان بدوم. من لبخند ها را پاسخ می دهم و اشک ها را پاک می کنم. من یک انسانم که stimuli ها را پاسخ می دهد. راست می گویی. این را می پذیرم. می پذیرم که ممکن است سرعتم کم شود اما نمی توانم به قیمت سریع رسیدن دیگران را به کشتن دهم. نمی دانم از این موضوع خوشحالم یا ناراحت ولی نمی توانم مثل تو باشم. غرض از نوشتن، اینکه من از تو یاد گرفتم که زندگی بدون آرمان، هیچ "نمیرزد". یک "نیَرزیدن" واقعی. و وقتی این کلمه را به کار می برم، باید بگویم کاملا می دانم از چه حرف می زنم. بهتر بگویم، تو کاملا به من یاد دادی ارزش یک زندگی یعنی چه. مصداق هایش واضح و مبرهن در ذهنم نمایان می شوند و البته این چیزی نیست که بخواهم الان درباره اش بنویسم. من، زود یاد می گیرم و میتوان گفت زمان زیادیست که این ها کاملا در مغز سلول هایم نفوذ کرده است. اما. اما. اما. یاد گرفتن از تو یک "اما"ی بزرگ دارد. من از تو یاد گرفتم بدوم، سریع بدوم و راهم را به سمت آرمانم پیدا کنم که بدون آرمان، عمر هدر داده ام و می دهم. اما من دیگران را می بینم، خنده هایشان را پاسخ می دهم و اشک هایشان را پاک می کنم. لقمان را گفتند ادب از که آموختی و همه می دانیم که چه گفت. گاهی باید ایستاد، با موانع جنگید، به کسی آسیب نزد و بعد به راه ادامه داد. آه. عحب پستِ پر از استعاره ها و مدیفور ها و کنایه های مزخرفی. که البته شما در حسن بی تکلف معنی نظاره کن، از رَه مرو به خال و خط استعاره ها و اینها. "تو" مخاطب این پست است. نمی شناسیدش. امروز - و روز های قبلش - به همه ی اینها فکر کردم، و به این نتیجه رسیدم که - همان طور که اول پست گفتم - اول و آخرش بر می گردد به تو که مقلب القلوب و محول الاحوالی. در وصف "مقلب القلوب"، کلمات دیگری - ورای این پست مزخرف - نیاز است که از حوصله ی مخاطب هم خارج است. انتهای این پست بر می گردد به تو که مرا خوانده ای... حرف آخر، راه، نشانم بده...

  • ۰ نظر
  • ۲۵ مرداد ۹۸ ، ۰۲:۴۸
  • سایه

ندای سایه ای در درون چاه

پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۴۶ ق.ظ
بعضی شب ها در خودم فرو می روم. نه فرو رفتن افسردگی یا اختلالات اضطرابی. فرو می روم فکر می کنم نا امید می شوم. نه بخاطر از دست دادن. هر چه بوده و هست و خواهد بود، خیر بوده و به صلاحِ من! هوم. (از این بحث) می گذریم. همان طور که از سال پیش تا به حال از خیلی چیز ها گذشتیم و این خاصیت این دنیاست. گاهی در روز هایی که ظرف ظرفیتم دارد سر ریز می شود، به این فکر می کنم که چقدر راست است که دنیا جای خوشی نیست. بعد مثل بچه ها پا به زمین می کوبم که نه! من نمی خواهم! من خوشی های ماندگار می خواهم! و لب ور می چینم. بعد یادم می آید که دنیای دیگری هست که خوشی های ماندگار دارد و قلب های همیشه آرام. احساس می کنم در دنیای دیگر هم، اگر بنابر ماندگاری باشد من در عذاب ها و بی قراری ها ماندگارم. بعد دوباره یادم می آید که نا امیدی از درگاه خدا خود بار گناه بیشتری دارد. برای من "امید" صرفا برای بخشش نیست. امید برای رسیدن. امید برای شنیده شدن. اجابت شدن. و همین به من انگیزه زندگی می دهد. همین مرا از جایم بلند می کند و راه می برد. و من چندین روز است که اینجا دراز کشیده ام. می کوشم خوش حالیم را از طریق چیز های دیگری تامین کنم. هیچ کدام جواب نمی دهند. گاهی یادم می رود باید تو را به بر هم زدن اراده ها بشناسم و شکر برای توست که کماکان این ها را یادم می آوری. بگذار در این چند ماه به تو اعتماد کنم و تو قلبم را به این اعتماد، آرام کن. مضمون این پست احتمالا با پست قبلی یکی باشد. باید بگویم اهمیتی نمی دهم همان طور که باز هم در پست قبل گفتم. پست ها تکراری ست چون من همانم و تغییری در من رخ نداده است. کلمات کماکان از همان جایی نشئت می گیرند که چند روز پیش می گرفتند. من همانم فقط اندکی بر بار گناهانم افزوده شده است و دو سه روز پیرتر شده ام و روز های عمرم کم تر شده است. زمان می گذرد و من می خواهم که این چند وقت را به تو اعتماد کنم. خودم را دلداری می دهم که اگر از اعتماد به تو جوابی نگرفتم - که البته سبحانکَ منزهی تو، اِنی کنتُ من الظالمین - دیگر اعتماد نکنم. "و ذا النونِ اِذ ذهبَ مغاضباً و ظنَّ اَن لن نقدِر علیه و نادی فی الظلماتِ اَن : لا اله الا انت، سبحانک، انی کنت من الظالمین" ...
  • ۰ نظر
  • ۲۴ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۴۶
  • سایه

لیَطغی و لَفی خُسر

سه شنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۴۷ ق.ظ

به جمله ای از یکی از پست های وبلاگ قبلیم فکر می کنم. "هیچ کس مرا آنطور که بودم، نشناخت". تقریبا درست است. در مدرسه و در محیط کار به کل، مرا جور دیگری می شناسند. شاید در دانشگاه هم همین طور. شاید فامیل و آشنا ها هم همینطور. به این فکر می کردم که کجا واقعا خودم هستم. بحث این نیست که من وانمود می کنم آدم دیگری هستم. انگار نمی توانم خود اصلیم را نشان بدهم. به این حقیقت تلخ معترف می شوم که نزدیک ترین آدم زندگیم هم تا سه ماه پیش - به نظرم - مرا آنطور که بودم نمی شناخت. و این از کمبود محبت او نیست. این تقصیر من بود که محتاط بودم و حرف نمی زدم. او برای من بهترین بود و هست و حال، بعد این سه ماه احساس می کنم او من را می شناسد. و تصورش شاید برایتان سخت باشد که این چقدر می تواند از آشفتگی های ذهنی یک دختر جوان بکاهد. البته این چیزیست که دو ماه است به آن رسیده ام و از این بابت خدا را شاکرم. من، در میان نوشته هایم و کلماتم، به راستی خودم هستم و آدم هایی که مرا می خوانند، حقیقتا شناختشان از آدم های دور و برم کامل تر است. این حقیقت را با تمام وجود درک کرده ام که وقتی می خواهی شخص دیگری را کامل بشناسی، قدم اول این است که خودت را شناخته باشی، بدانی از خودت و بقیه چه می خواهی و به کجا می خواهی بروی. من گیج شده بودم. بعد از شناخت یک آدم دیگر، من گیج شده بودم! بار ها با نوحه ی آقای پویان فر گریستم. شاید بگویم ساعت ها و از ته دل. "نمی دانم، که می باشم؟کجا بودم؟ کجا هستم؟..." . حتی یادم است یکی از روز های قبل کنکور بچه ها بود. و باید تا 9 مدرسه می ماندم. حالم خیلی بد بود. شاید فردای آن دوشنبه ی کذایی بود. نمی دانم. ساعت نزدیک های 7 بود و بچه ها داشتند درس می خواندند. رفتم کلید دبیرستان را برداشتم، در دفتر را باز کردم. برای خودم نوحه را با صدای آرام پلی کردم و از ته دلم گریستم. هیچ وقت فکر نمی کردم بخواهم ساعت 7 شب در دفتر دبیران روی یکی از صندلی ها بنشینم و تقریبا نزدیک نیم ساعت گریه کنم. از آن روز احتمالا بیشتر از یک ماه گذشته است و من دیروز روی همان صندلی نشسته بودم و با خانم توکلی راجع به نهار حرف می زدم. جمله ی پست قبلم را تکرار می کنم. گریزی از زمان نیست و گاها زمان خاطرات و روز های خوب و بد را کمرنگ می کند. اما حرفم زیاده گویی راجع به گذر زمان نیست. چیزی که باعث می شد در همان ثانیه های اول آن نوحه بار ها بگریم، سوز صدای خواننده اش نبود. (این بود که) دقیقا شرح حال من بود. او می گفت "نمی دانم...که می باشم؟..." و من اشک می ریختم. چون نمی دانستم چه کسی هستم. آیا واقعا من همان برونگرای ام بی تی آی بودم؟ یا درون گرایی که فاطمه می گفت؟ از من چه می خواست؟ من باید چه می بودم؟ دیروز دوباره یاد تست ام بی تی آیم افتادم. بدون اینکه این دفعه بخواهم به دویست و خورده ای سوال مبهم و حوصل سر برش جواب بدهم، احساس کردم که حال شاید می دانم چه آدمی هستم. من در طیف آدم ها به درون گرا نزدیک ترم و دنیای اصلی من در درون من است. من آدمی حسی ام که شهودی بودنِ زیاد، اذیتم می کند. بر خلاف چیزی که فکر می کردم، شاید به جای "فکری" بودن، احساسی باشم. نشان نمی دهم اما احساسات در من - تا حدی - قوی هستند و این احتمالا، اقتضای یک دختر است. شکایتی ندارم (!). و من بی شک، بیشتر از ادراکی بودن، قضاوتیم. یک ISFJ! ام بی تی آی البته چیزی نیست که بخواهم شناختم را به آن تقلیل دهم. شاید تست های نئو و کَتل تست های بهتری باشند. سه چهار باری که عملا راجع به برون گرا و درون گرا بودن صحبت کرده بودیم، باعث شد که حساس شوم. آدم ها را ببینم و بخواهم به این فکر کنم که آیا درون گرا اند یا برون گرا. و آیا درون گرا بودن چیز بدی ست؟ نه فقط در حد شعار. در اذهان بقیه چطور؟ و حال، می دانم که برون گرایی و درون گرایی یک طیف است. یک طیف وسیع. و من تقریبا در میانه ی این طیف قرار دارم و آن اِم بی تی آی لعنتی نمی تواند آدم ها را اینطور صفر و یکی دسته بندی کند. آه. ببین به کجا رسیده ام. دارم اشکالات ام بی تی آی را می گویم و از صفر و یک ای بودنش می نالم. نه. هدف این نوشته این نبود که به اینجا برسد. من نسبت به سه چهار ماه پیش، این "سایه" را خیلی بهتر می شناسم. عیب هایش را. خوبی هایش را. خواسته هایش را. حس هایش را. حس هایم هم با چند ماه پیش فرق کرده است. خوب و بد. امید در من نسبتا کشته شده است. نمی دانم "امید" کلمه ی خوبی برای این حس هست یا نه. اما نمی توانم دیگر به حسی به آیه ای به نشانه ای اعتماد کنم. این را قبلا هم نوشته بودم. اهمیتی نمی دهم. امید به آدم ها انگیزه می دهد. همان طور که آن شنبه ی کذایی من صبح زود بیدار شدم و پر از انگیزه بودم، برای زندگی. کتاب هایی که خواندم، کار هایی که کردم، حرف هایی که زدم، حال که می بینم پر از شور زندگی بوده است. نه به خاطر چیز/شخض خاصی. به خاطر خودم. حال من در قلب تابستان، در حالی که چشم ها و سرم درد می کند و کتاب های نخوانده ام در کتابخانه نگاهم می کنند و متنی که باید بنویسم هنوز نصفه است و تلفن هایی که باید بزنم هنوز نزده شده، دارم اینجا پست می گذارم. و من یتق الله، یجعل له مخرجا. من، یک مخرج می خواهم. یک راه خروج و توانی ندارم که تقوایت را پیشه کنم. من روز به روز عقب تر می روم و از تقوایت فاصله می گیرم و راه خروج کم کم دارد در افق ناپدید می شود. این بار اول نیست، تو - پروردگارا - قبلا هم مرا در این حال دیده ای... طغیان. این آخرین کلمه ایست که برای گفتن دارم. طغیان.

  • ۰ نظر
  • ۲۲ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۴۷
  • سایه

these days

جمعه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۴۵ ب.ظ

ساعت را نگاه می کنم. پنج دقیقه مانده. چهار دقیقه. سه دقیقه. دو دقیقه. یک دقیقه. و تمام. ساعت سه می شود. باید بروم. با زهرا ساعت سه دم گلدان دارالحجه قرار داریم. اما نمی خواهم که بروم. می خواهم برای همیشه بنشینم اینجا، کنار این ستون بزرگ و سرم را تکیه بدهم و رفت و آمد آدم ها را نگاه کنم. ساعت سه و یک دقیقه است. واقعا باید بروم. زیر لب زمزمه می کنم "استودعک الله و استرعیک"... تو را به خدا می سپارم و از او می خواهمت. راه میفتم به سمت در خروجی. یکی از خادم ها دارد جارو می کشد. در دلم می گویم که خوش به حالش! دقیقه ها و ساعت ها و روز ها را می تواند اینجا سپری کند. اما دقیقه ها و ساعت ها و روزها هم می گذرند و گریزی از زمان نیست. مثل ساعت سه ی سه شنبه که گذشت و زمان، مرا به ساعت 10 جمعه 18م مرداد رسانید. نمی توانم ببنویسم. البته همه ی نوشته های طولانیم با این جمله آغاز می شود. من مانده ام بین حجم کتاب های نخوانده و کار های روتین انجام نشده و اراده های کمرنگ. به قبلا فکر می کنم. من انگیزه داشتم اما الان... . دلم به دعاهای مادرم گرم است. انگیزه ای برای کارهایم باید پیدا کنم. فصل یک سوتز را تمام کرده ام. تکالیف عکاسیم، نیم ساعت از وویس دکتر حجازی و همین طور متن سخنرانی ای که باید بنویسم مانده. کلاس هایی که ثبت نام نکردم و باید در پلنرم نوشته شوند. حال من، سایه ای با تجربه اما آسیب پذیرم. مادر خوابی دیده است که لبخند به لبم می آورد اما دلم را به آن خوش نمی کنم. همانطور که نباید دلم را "به آیه 21" خوش می کردم یا مثلا به "سوره ی مریم" یا مثلا به "صبر جمیل". این ناراحت کننده است. که نمی توانم دیگر دلم را به چیزی خوش کنم. حتی اگر به واضحی و مبرهن بودن آیه 21 باشد. آن روز قرار بود تمرینمان را ریکورد کنیم. ریکوردرم را باز کردم و دیدم که 6 تا وویس دارم که باید هر چه زودتر پاک شوند. همین اتفاق در نوت های گوشیم هم افتاد. آن اتفاق ِ خیر، روز به روز کمرنگ تر و بی اهمیت تر می شود. به قدری که تقریبا بعد از گذشت 14 روز جایی در ذهنم اشغال نمی کند که اگر اگر فضای شناختی م را بخواهم به این موضوع اختصاص دهم، گناه است و بس. من، گاهی امیدوار گاهی ناامید با روزهایی که شلوغشان کرده ام. و حرف هایی که اجازه دادم به دایره ای فراتر از دایره ی خودم نفوذ کنند. بگذریم. دیروز، رفته بودم جلسه. جلسه ای که مُدرسش را واقعا و واقعا و واقعا دوست دارم. او - خانم میم - راه که می رود علم ازش چکه چکه می ریزد. دیروز یک مدرس جدید به ما اضافه شد و ما بدون این که بخواهیم، به محض وارد شدنش از در از شادی واقعا جیغ زدیم و بعد خودمان را کنترل کردیم. حالا دیگر جلسات صبحمان با خانم ل. کنسل است چون او مدرس کلاس اصلی مان شده و حالا دیگر واقعا بزم من در جلسه - با خانوم میم. و خانوم لام. - تکمیل تکمیل است. و خدا را از این بابت شاکرم. آه. فردا مدرسه و هزار کار نکرده. رتبه های بچه ها آمده است و خیلی با قدرت بار دیگر 13 را نصیب خودمان کردیم :) ظرفیت های روان و حقوق تهران و بهشتی دقیقا عین پارسال است. فردا و پس فردا کارگاه انتخاب رشته دارند. چندین بار به اول پستم بر می گردم. عدم انسجام و جملات بی ربط توی ذوقم می زند. نه مثل اینکه فعلا نمی توانم بنویسم.

  • ۰ نظر
  • ۱۸ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۴۵
  • سایه

که کار بسته برآید

جمعه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۲۹ ق.ظ

بی مقدمه می گویم، اگر می دانستم کار پروژه ای که دکتر فیروزی می گفت پیاده کردن دو ساعت و نیم وویس جلسه است و فعلا دو ساعتش 22 صفحه آچهار شده، واقعا قبول نمی کردم. این روز ها که تقریبا می توان گفت کمی شلوغ است. این روز ها مدام به این فکر می کنم که پختگی این است که روایط خانواگی، روابط عاطفی، مشکلات و مسائل اصلا نباید در استوری ها و پست ها و عکس های پروفایل نفوذ کنند که اگر اینطور باشد، انگار چیزی کم است. حانیه چند وقت پیش یک استوری گذاشته بود با این مضمون که روابط عاشقانه ای که ردی از آنها در اینستاگرام دیده نمی شود، بسیار روابط سالم تری اند و من به شدت موافقم. همین طور درباره ی مسائل و مشکلات شخصی و خانوادگی. که البته حساب بعضی چیز ها جداست و شاید نتوانم یک تعریف عملیاتی برای رعایت این حد و حدود ارائه دهم اما به چشم خودم و برای خودم این مرز بسیار واضح است. البته فکر می کنم واضح است که حساب وبلاگ از شبکه های اجتماعی دیگر جداست و توضیحش، تکرار واضحات است. بگذریم. گاها فکر می کنم یک چیزی توی این زندگی کم است و گاهی مدام از خدا در طلبم و امیدوار و گاهی نا امید. انگار که یک ریسمان محکم قبلا داشته ام و فکر می کردم ابدا پاره نمی شود ولی یکهو راحت تر از یک تار مو پاره شد و من دیگر اعتماد و امید آنچنانی ندارم و سرتان را درد نیاورم که بین خوف و رجا غوطه ورم. غوطه ور بودن از آدم انرژی می گیرد و من منتظر روزی می مانم که رو به خدا بگویم دارم خسته می شوم. این یک ماه کار دارم و بعد تقریبا سرم خلوت تر است. دلم برای دانشگاه تنگ شده است. نه برای کلاس ها و 6 صبح بیدار شدن ها و این ها. نمی دانم. برای آن ساختمان اِچ مانند درب و داغان. یا برای بودن با چهار فاطمه و نشستن توی محوطه. البته این ها تاثیرات این چند وقت است که خیلی والرنبل و اموشنال شدم و البته تغییرات هورمونی. الان یکهو یاد این آیه افتادم که "و من یتق الله، یجعل له مخرجا" ... توفیق تقوای خودت را به همه ی ما بده و برایمان مخرجی قرار بده، من حیث لا نحتسب. خدایا تو میدانی که این "من حیث لا یحتسب" برایم خیلی معنی ها دارد. خیلی معنی ها. امشب شب شهادت پسرتان است ای امام مهربانم. کاظمین برای من یک خاطره ی بد دارد. که به جز خودم، فقط پدر، مادر و متین می دانند و من گفته ام که به هیچ کسی نمی گویم و آن ها هم نباید بگویند. اما آن خاطره نهایتا ختم به "خیر" شد و آن هم فقط به لطف جود و کرم شما بود. حال شب است و ماه تویی. من این پایین نشسته ام و به آسمان تو نگاه می کنم. حرف هایم زیر لب زمزمه می کنم. یاسین می خوانم که دلتان آرام باشد. صلاح می بینم سومین پست را همینجا تمام کنم بلکه جملات بی ربط کمتری را بهم ربط دهم.

  • ۰ نظر
  • ۱۱ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۲۹
  • سایه

قطرات لیمو در چشمانم

شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۱۰ ق.ظ

دومین پست رابه نام خداوندی شروع می کنم که مادرم به درگاهش برایم دعا می کند. قصد ندارم خودم آتش بیار اوضاعم شوم. اما گاهی - و واقعا فقط گاهی - روحم و بدنم میزبان حمله هایی است که به شدت در برابرشان مقاومت می کنم. برای خودم برنامه نوشته ام و یک سریال جدید شروع کرده ام. فیلم دیدن می تواند مرا برای دقایقی از دنیایی که هستم بیرون بیاورد. هفته ی بعد اگر امام رضا بطلبند می خواهم بروم مشهد و دلم برای حرمشان تنگ است و این دلتنگی این چند روز بیشتر خودش را نشان می دهد. به شدت خوشحالم که دیگر در وبلاگ قبلی نمی نویسم. هنوز ادرس اینجا را کسی ندارد. گذاشتم ۲-۳ پست اول طعم خوانده نشدن را بچشند و بعد آدرس را به دو سه نفر از عزیزانم خواهم داد. امروز صبح که تقریبا با سرحال ترین حالت ممکن با بقیه سلام و احوال پرسی کردم و سر به سر بچه ها گذاشتم، در دلم می گفتم که دِی هَو نو آیدیا... و بعد به این فکر می کنم که چقدر زندگی بزرگتر از چیزی بود که من فکر می کردم. نمی دانم. احساس خاصی ندارم. دیروز بعد از ظهر به خانواده گفتم که برویم بیرون و بستنی بخوریم. شاید که بستنی می توانست اندکی دلم را آرام تر و خوشحال ترم کند. رفتیم سن مارکو و بعد تقریبا نیم ساعتی هم در پارک قیطریه قدم زدیم. در حال خوردن بستنی میزبان یکی از همان حمله ها بودم. باز اشک ریختم. جلوی مردمی که می رفتند و می آمدند. به مادر گفتم سخت تر از آن چیزی ست که فکر می کردم. دوباره صحبت کردیم. دوباره و دوباره. حالم را بهتر کرد. به استاد و به خانم آل گفتم. مادر به مادربزرگ هایم گفت و دیگر کسی درباره اش با من صحبت نکرد.  قصد نداشتم که اینجا اصلا از این اتفاق رنگ و بویی به خود ببیند اما نوشتن چیزی حز این امر نیز برایم بی معناست. من دختر قوی ای هستم. می ایستم و برای خودم دست می زنم. بی شک این ارامش و قرار نسبی، به دعای مادرم بوده است وگرنه از تحبس الدعا که صدایی نمی رسد. تجربه ام بسیار بیشتر شده است و با اسماء به این نتیجه رسیدیم که زندگی همین است. گاهی قطره ای لیمو ترش در چشمانت می رود و پاره ای سختی های دیگر.

  • ۰ نظر
  • ۰۵ مرداد ۹۸ ، ۰۸:۱۰
  • سایه

سرآغاز

جمعه, ۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۲۰ ب.ظ

این دومین "سرآغاز"ی ست که برای سایه می نویسم. اینجا ابتدائا 7 پست به خود دیده است که البته از آنجایی که من اعتقادی به پاک کردن و از بین بردن خاطرات ندارم، آنها را در قالب 7 پست در وبلاگ قبلیم ذخیره کردم. و حالا مثلا این اولین پستی ست که در اینجا می نویسم. امروز 4م مرداد است. برای در یک وبلاگ جدید نوشتن، دلایل خودم را دارم و از این بابت هم خوشحالم. اینجا مطلقا رنگ و بویی از 4 مرداد به قبل نخواهد دید. قلبم نسبت به دیروز و پریروز آرامتر است و من واقعا به این نتیجه رسیدم که چاره ای جز توسل به امام ِزمانم ندارم. این جمله ی دکتر هَزار در ذهنم تکرار می شود که : تو کارگردان زندگی خودت نیستی! زندگی مالک را علی - امیرالمومنین علیه السلام - می چرخاند! و من امروز در برابر کارگردان تسلیمم و از او می خواهم که ادامه ی این فیلمنامه را تماما پر خیر و برکت برایم قرار دهد. صلاح نمی بینم سرآغاز را بیشتر از این کش دهم و البته این که بیشتر از این حرفی برای گفتن هم ندارم بی تاثیر نیست. از خداوند صبر و آرامش و ایمان و خیر در همه ی مراحل زندگیم طلب می کنم باشد که همه ی ما را از خدمتگزاران ولی عصرش قرار دهد.

  • ۰ نظر
  • ۰۴ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۲۰
  • سایه